... یاد من باشد

Tuesday, July 26, 2005

...

در عشق چه می جویی ای پسر*!؟
عشق، این مسبب تنهایی
مگر نه اینکه به احدی جز معشوق نتوان گفتش؟
و چقدر تنهایی تو کامل می شود آنگاه که تو را از این نیز باز دارند
پس همون بهتر که عاشق نشی. اما اگر روزی خواستی لذت دوست داشتن رو تجربه کنی این رو بدون که باید به لحظات دلخوش باشی، حتی اگر این لحظات محدود به چند ثانیه تو واگن گرم و شلوغ و بدبوی مترو باشه


* فقط بخاطر سبک نگارشه وگرنه دختر و پسر نداره، گیر ندین

Thursday, July 21, 2005

لحظه ها

تنهایی، سکوت، سمفونی مردگان، کولی مست، گوشی آ-800 سامسونگ، خاموشی، نم نم بارون، رگبار، حرکت سنگین عقربه های ساعت، سمفونی مردگان، آیدین، سورملینا، کولی مست

من خوب می دانم که زندگی یکسر صحنه بازی ست
من خوب می دانم
اما بدان که همه برای بازی های حقیر
آفریده نشده اند

به یاد داشته باش
که روزها و لحظه ها هیچ گاه باز نمی گردند
به زمان بیندیش، و شبیخون ظالمانه زمان


beach Posted by Picasa

Sunday, July 17, 2005

رفت

تا قبل از دانشگاه حداقل هفته ای 4 – 5 شب رو باید می رفتم خونه شون. آخر هفته ها و تعطیلات تابستون رو هم که حتما باید شب پیششون می موندم. دانشگاه که قبول شدم آخر هفته ها که میومدم با اینکه دو روز بیشتر نبودم باید حتما یک روز رو می رفتم پیششون. مادربزرگم همیشه می گفت توی نوه ها عاطفه محبتش از همه بیشتره. روزهای دانشگاه هروقت می خواستم برم تهران با کلی خوراکی های جورواجور بدرقه ام می کردن. شب چله ها را با همون آجیل های بدرقه ای با بچه ها می گذروندیم. همیشه می دونستیم که هروقت بریم خونه پدربزرگ یک جعبه بستنی قیفی پاک توی فریزر انتظارمون رو می کشه. چه شب هایی که با قصه ها و نقل خاطرات مامان بزرگ صبح کردم. خاطره ها یکی یکی توی ذهنم مرور می شن
چهار سالی می شد که مامان بزرگ دچار آلزایمر شده بود. همه آدم هایی که در گذشته ش بودن و خیلی هاشون مرده بودن جلوی چشمش جون گرفته بودن و اطرافیانش رو با نام اون ها خطاب می کرد. خیلی وقت بود که به خاطر آرتروز پا نمی تونست خوب راه بره اما هنوز هم حاضر نبود کسی توی کارها کمکش کنه. از 3 سال پیش که پدربزرگ رفت کم کم رو به خاموشی گذاشت. کم تر حرف می زد. یواش یواش دیگه نتونست راه بره. این اواخر دیگه نه تحرک داشت نه حرف می زد و نه غذا می خورد. فقط درد می کشید. هفته پیش اون هم رفت و برای ما یک دنیا خاطره باقی گذاشت

وقتی خبر رفتنش رو دادن خوشحال شدم. نگید سنگدلم. خوشحال شدم چون دوستش داشتم و نمی خواستم اینقدر درد و رنج بکشه. چون می دونم که هیچ کدوم از ما آدم های مغرور حاضر نیستیم یک روزی اینقدر ضعیف بشیم. چون می دونم مامان بزرگی که حاضر نبود حتی بچه هاش توی کارها کمکش کنن اینطور ناتوان شدن رو دوست نداشت. اما حالا رفت و از همه این سختی ها و دردها آزاد شد. روحش شاد

Tuesday, July 05, 2005

آرامش در حضور مشکلات

انتظار، این اولین حسیه که با دیدن جاده در من بوجود میاد. فکر نکنم نیازی به توضیح باشه چون تعبیر هرکسی برمی گرده به خاطره یا ذهنیتی که از اون تصویر داره یا موقعیتی که درش قرار داره. اما جالب بود که فقط دو نفر تقریبا حس نزدیک داشتن

وقتی آدم درگیر اسباب کشیه، تازه هنوزم اوضاع خونه لنگ در هواست، بعد مجبوره تا 10 روز دیگه هم 2 تا کار تحویل بده، تو خونه هم بنایی باشه، مامان بزرگش هم تو بیمارستان باشه و مامانش هم کلی اعصابش خورد باشه، تازه دغدغه های فکری مربوط به اجتماعش رو هم داشته باشه، برای اینکه آرامش داشته باشه تا حداقل به استرس بقیه اضافه نکنه، چکار می تونه بکنه؟
می تونه بزنه به سیم آخر و کلی خل وچل بازی در بیاره و هرهر به همه چی بخنده می گن خنده بر هر درد بی درمان دواست، می تونه این وسط کتاب " ضد یادها"ی " مسعود بهنود " رو تموم کنه، می تونه آشپزی کنه تا بعد از کلی اثاث جابجا کردن از خوردن یک غذای خوشمزه لذت ببره و با آرامش آشپزی حال کنه، می تونه وبلاگش رو آپدیت کنه و وبلاگ دوستاش رو بخونه، دیگه ... امممممم