... یاد من باشد

Saturday, April 16, 2005

نشئه عشق

دوشادوش من راه می روی, کنارم می نشینی و دستانم را در دستانت می گیری. لذت عشق از سرانگشتانت به درون رگهایم رخنه می کند و تمام ذرات وجودم این لذت را می نوشد. بیدار می شوم, صدای اذان صبح مسجد محل در گوشم طنین می افکند. همچنان چشمانم بسته است. تکان نمی خورم. می ترسم! می ترسم اگر چشمانم را باز کنم تاریکی دنیای واقعیت لذت رویاییم را بدزدد. قَلت نمی زنم, درست مثل کودکانی که پرنده ای در آغوش دارند و می ترسند با تکان خوردنشان پرنده شان بپرد. ای کاش می توانستم این لذت را با تو تقسیم کنم تا تو هم بیابی آنچه را می خواهی
یکشنبه 2/12/83
*
خوب شاید گاهی اوقات اینجا ی چیزایی هم از دفتری که قبلا توش می نوشتم, بنویسم مثل همین متنی که در بالا اومده. شما چقدر به خوابهاتون اعتقاد دارین؟ اصلا تا حالا شده خوابی ببینید و تعبیر بشه؟ فکر می کنید این خوابه که تعبیر میشه یا تاثیر اون, حالا مثبت یا منفی, یاعث میشه آدم خودش کاری بکنه که نتیجه اش تعبیر اون خوابه؟ بگذارید موضع خودم رو مشخص کنم. من خودم عقیده ام همون تاثیره. جالبه بدونید من یک دوستی دارم که به خوابهای من شدیدا معتقده!!!!!!!!!!!!؟
*
دوست میداشتم لذتی به تو بدهم که تا کنون هیچکس به تو نداده است اما در ضمن که من مالک این لذتم نمی دانم چگونه آنرا به تو بدهم. میخواستم با چنان صمیمیتی ترا خطاب کنم که هیچ کس تا کنون نکرده باشد.میخواستم به جایی بیایم که تو در آن چه بسا کتابها را پی در پی میگشایی و میبندی و در هر یک از آن کتابها چیزهایی را جستجو میکنی که تا کنون درنیافته ای. بجایی که تو هنوز در آن منتظری. بجایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز بخاطر تو نمی نویسم و برای تو جز بخاطر این ساعات

1 Comments:

  • At 10:17 PM, Anonymous Anonymous said…

    عاطفه عزیزم احساست زیباست بسیار زیبا و رویاهایت
    به یکدیگر مهر بورزید
    ولی از مهر "بند" نسازید
    همانگونه که تارهای ساز تنها هستند
    با آن که از یک نغمه به ارتعاش در می آیند
    دل خود را به یکدیگر بدهید
    اما نه برای نگهداری
    زیرا که تنها دست زندگی می تواند دلهایتان را نگه دارد. جبران خلیل جبران

     

Post a Comment

<< Home