... یاد من باشد

Thursday, October 20, 2005

ترس و کرامات الفنون

ظاهرا این روزا تموم شدنی نیست. مسیری طولانی تر، این بار از جام جم تا سرافراز،همونجایی که هرروز عده ی زیادی توی صف جلوی سفارت کانادا ایستادند. خوش به حالشون!!؟ نمی دونم شاید آره شایدم نه!، مهم اینه که مطمئن شدم، به خودم، تصمیمم و عملکردم، هرچند یک روز از پادرد می شلیدم. وقتی چیزی رو خواستی اما به بهانه ی در دسترس نبودن یا دور بودن هدفت بی خیالش شدی فکر نکن خیلی منطقی رفتار کردی، با احتمال خیلی زیاد ترسیدی

کم کم کرامات دولت جدید داره تو محیط آکادمیک هم خودش رو نشون میده. تو دانشگاه ما کارت دانشجویی توسط حراست دانشگاه صادر می شه! پسری که اومده بود کارت بگیره مشکل عکس داشت! حالا بازم می گیم به دخترا می گن آرایش دارین که البته اونم بی معنیه اما فکر کنید مشکل عکس یک پسر اونم تو عکس 3 در 4 چی میتونه باشه؟ طرف ریش پرفسوری داشت، بهش گفتن ریشت مدل داره!!!؟
بیشتر پست های کلیدی دانشگاه ها و دانشکده ها افتاده دست یک مشت آدمی که مشخصه شایسته بودنشون در دولت شایسته سالار ریش و پشمشونه. نمی خوام عقاید این آدم ها رو به سخره بگیرم اما دقت کردین در بین این قشر، آدم نرمال کم پیدا می شه. یک جور عقده روانی در بین اکثریتشون دیده می شه، پرخاشگری، بی ادبی، عصبیت و دور بودن از آداب معاشرت اجتماعی از خصیصه هائیه که به وفور بین این عده دیده می شه. چرا؟ ریشه این عقده ها کجاست؟
زیبا بودن و زیبایی دیدن به آدم آرامش میده پس چرا زیبایی ها رو نبینیم و زیبا نباشیم

Thursday, October 06, 2005

این روزا

ولیعصر رو از جلوی بوف تا میدان ونک پیاده گز می کنم. آدما از کنارم رد می شن یا من از کنارشون. تقریبا اکثرشون دارن میدون، برای رسیدن! به کجا؟ به چی؟ خوش به حال اونایی که می دونن. این مشغله زیاد مردم هم گاهی مفیده. اینطوری وقتی پریشونی و می خوای خیابون طویل ولیعصر رو تو افکارت غوطه بخوری و پایین بری دیگه کسی فرصت نداره پیش خودش فکر کنه دختره مجنون شده. آدما رو نگاه می کنم و ماشینای ردیف شده پشت هم، گاهی با یک سرنشین گاهی 2تا و گاهی 6تا. افکارم پراکنده س، فکرای جورواجور که قاطی هم هی میان و میرن. بعد یکدفعه یکی اون وسط جون می گیره و بقیه رو بیرون می کنه. درست مثل اینکه چند نفر سر اول وارد شدن به جایی کش مکش می کنن بعد یکی میاد بدون هیچ توجهی سرش رو میندازه زیر و وارد میشه. همه کارای آدما خودخواهانه س از جمله دوست داشتنشون. فقط وقتی حاضریم پیش کسی که بهمون نیاز داره باشیم که خودمون باهاش حال کنیم. چه طرز فکرت این باشه چه نباشه واقعیت همینه. کاملا هم طبیعیه. خب از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟ اما وقتی به این فکر می کنی که اونایی که دوست دارن این مدلی دوست دارن یک کمی تو ذوقت می خوره. آدمای دوست داشتنی ذهنت کم میشن. کم و کم تر تا جایی که دیگه هیچ کس نیست حتی خودت. زندگی با منطق خشک چقدر سخته. شاید گاهی لازم باشه دنبال دلایل منطقی نباشیم اونوقت زندگی هم لذت بخش میشه
کم کم زمین خیابونا داره پوشیده میشه از برگای زرد اما این بارون پاییزی کجاست؟ می رسم میدان ونک، چقدر زود، کاش دورتر بود. چه فایده، به هر حال یک روزی باید برسم. این روزا اینطوریم