... یاد من باشد

Friday, December 30, 2005

قیاس

یک کتاب رو به دو شیوه متفاوت میشه خوند. میشه خیلی سطحی و فقط برای وقت گذرونی خوند و گاهی حتی نصفه نیمه رهاش کرد و گذاشتش کنار اون وقت اگر اون کتاب باارزشترین کتاب دنیا هم باشه نمی فهمی اما میشه خیلی عمیق خوندش، باهاش زندگی کرد، بهش اندیشید، لحظه های زشت و زیبا رو باهاش تجربه کرد، با شخصیت هاش خندید، گریه کرد، دوست داشت، دوست داشته شد، عشق ورزید، پولدار شد، فقیر شد، میشه باهاش زندگی ها رو تجربه کرد زندگی یک سیاستمدار یا یک کارگر ساده یا یک روسپی یا ... به عبارتی بسته به اینکه چطوری بری سراغ یک کتاب چیزای متفاوتی ازش یاد می گیری. آدما هم مثل کتاب می مونن. همه کتابا ارزش یک بار خوندن رو دارن اما بعضیا ارزش ندارن که بخوای داشته باشیشون، درعوض بعضیا ارزش چندبار خوندن دارن و باید داشتشون

دانشجوبود، فیزیک می خوند، می خواست برای دوستی کتاب بخره. ازم پرسید چی خریدی؟ نشونش دادم، یکی رو از دستم گرفت و به فروشنده گفت آقا یکی ازین به من بدین! فکر می کنید من تو کتاب فروشی بودم یا میدون میوه تره بار!؟

از فروشنده سراغ کتاب لولیتای ناباکوف رو گرفتم، گفت دیگه چاپ نمیشه. خانم مسنی که اونجا بود گفت: شما فکر می کنید با حضور آقای احمدی نژاد کتابی مثل لولیتا اجازه چاپ مجدد می گیره!؟ فروشنده گفت شاید بتونی خیابون انقلاب دست دوم گیر بیاری 10000 تومن. کسی این کتاب رو داره که بتونه بده من بخونمش؟ اینم بگم که من اصولا آدم مرتب منظمی هستم بخصوص در زمینه کتاب پس خیالتون راحت که کتابتون صحیح و سالم به دستتون می رسه

استاد عزیز ما فرمودند: حالا حل این مساله رو در وَکنیم
استاد عزیز ما بعد از اینکه کوئیز رو کنسل کردند فرمودند: خب کوئیز نداریم، خوب بید؟
استاد عزیز ما فرمودند: نمره امتحان مهم نیست، برید دنبال چیزی که تو زندگی به دردتون بخوره. یکی از دخترای کلاس برگشت به اون یکی که ازدواج کرده بود گفت: تو که پیدا کردی دیگه برا چی اومدی دانشگاه؟
یادش به خیر، تو شریف یک نشریه ای چاپ می شد به اسم نقطه سرخط و یک ستون داشت به اسم " استاد عزیز ما" که معمولا توش سوتی های اساتید محترم رو می نوشتن

مزیتی که شهید بهشتی به شریف داره اینه که دانشجو اونقدر با استادش راحت هست که به رئیس گروهش بگه استاد یکم رژیم بگیرید و اونم برگرده بگه رژیم گرفتم تازه کلاس ایروبیک هم میرم و دانشجو هم کلی بهش بخنده

یک نکته رو هم در مورد پست قبلی برای دوستانی که جدی گرفتن اضافه کنم که مطلب فقط طنز بود و اصلا نظر شخصی من نبود

Monday, December 19, 2005

و عشق یعنی نرسیدن

آورده اند که در ازمنه قدیم، در شهری از بلاد خاور زمین، زنی بود لیلی نام که بسیار خیر بودی وضعفا و تنگدستان را اطعام کردندی. در میان این ضعفا مجنون نامی بودی عاشق پیشه که به بهانه اطعام شدن از برای دیدن لیلی می آمدندی و چون نوبت به او می رسید لیلی ظرف او را بر زمین می زد و می شکست. این کار بارها تکرار تکرار شد، و چون مردمان مجنون را گفتند: تو را چه می شود، بابا بیخیال شو تا کار بیخ پیدا نکرده. پاسخ بداد که: اگر با من نبودش هیچ میلی ....... چرا ظرف مرا بشکست لیلی
مردمان بر حماقت او بخندیدندی و اورا در جها مرکب خود رها کردندی. سالها بگذشت و عشق لیلی و مجنون اسطوره گشت. در باب آن داستانها گفتند و شعرها سرودند. روزی مجنون زیر درخت سیبی بر چرت نیمروز مشغول بودی که ناگه سیبی از درخت کنده بشدی و بر سر او فرود آمدی و اینگونه مخ او تکان بخوردی، چشم عقلش گشوده بشدی و پیش خود اندیشیدی که: ای داد این لیلون که من سالها او را ستوده بیدم هیچ پُخی نَبید. پس از چه رو من بر عشق خود اصرار بَورزم. وجدان او به صدا درآمد که: هاااااااااااااان مجنون ای که الآن تو وَگفتی یعنی چه؟ عشق تو اسطوره بید. تو را انکار نشاید و نباید
مجنون را حالتی دپرشن بگرفت، چهار زانو بنشست، دو انگشت اشاره را بر زبان زد و بر کله تاس خود دوایر متحدالمرکزی کشید و چونان ای کی یوسان به مغاک اندیشه فرورفت که چگونه هم از دست لیلی خلاص شود و هم اسطوره را درهم نشکند، که اگر چنین کند او را به جرم آزادی بیان و اندیشه به اوین برند. ناگه جرقه ای در ذهنش درخشیدن گرفت و آن جمله معروف را بگفت که: عشق یعنی نرسیدن!؟

Saturday, December 10, 2005

کمترین تحریر از یک آرزو

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادی های شیرین است
کمترین تصویری از یک زندگانی
آب
نان
آواز
ور فزون تر خواهی از آن
گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن شادی آغاز
(ور فزون تر، باز خواهی ... بگویم باز؟)

آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود

محمدرضا شفیعی کدکنی

Friday, December 02, 2005

هیچوقت تجربه کردی؟

نمی دانم آیا می تونم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فرو هفتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست به پشتم بزنید آرام؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
نه. دیگر نمی توانستم. بعد از آن سفرهای دور و دراز، بعد از آن همه سال تنهایی و دوری از چشم های براق و سیاهی که با یک نگاه از پشت روزنه خانه اش زندگی مرا به آتش کشیده بود دیگر نمی توانستم سرگردان بمانم. آنچه را که می بایست از دست می دادم، داده بودم، خودم را فنای چشم هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود. و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم هایی سیاه و براق بسوزم. به جستجوی آن چشم ها در گردونه ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود. بی آن که اختیاری از خود داشته باشم، در کاروانی از قلم ها و رنگ ها، در لابلای ذرات گل اخرا و سبزینه و لاجورد و رنگ انار، شهر به شهر می رفتم تا تصویرم را نقاشی روی قلمدانی بکشد و عاقبت در جایی که اصلا فکرش را نمی کردم اسیر نگاه های وحشی و معصومانه مردی شدم که شاید از پیش او را ندیده بودم. این دیگر از بد حادثه بود یا نه، اتفاقی بود که سرانجام باید می افتاد

تب و استخوان درد داشتن و اجبار به استراحت بهانه ی خوبیه برای درس نخواندن و تموم کردن کتاب پیکر فرهاد که 2 پاراگراف از شروع کتاب رو بالا نوشتم براتون


هیچوقت تجربه کردی وقتی یکی ازت می خواد دوستش داشته باشی و تنهاش نذاری چجور اون حس قشنگه قلقلک میشه؟ حس می کنی چقدر خوبه که می تونی تنهایی های دشوار یک آدم رو پر کنی. حتی بعضی جاها سعی می کنی مرزبندی های شخصیت رو گسترش بدی تا اون آدم راحت تر باشه و آرامش بیشتری بهش بدی. اما در عوض چه حس ناخوشایندیه وقتی می بینی یکی تو رو فقط برای مواقع تنهاییش می خواد. هیچوقت تجربه کردی؟

دلم شدیدا یک اتفاق خوب می خواد، چیزی که این روزا شدیدا کمیاب شایدم نایاب شده. حتی بارون های قشنگ پاییزی هم خودشون رو دریغ می کنن