... یاد من باشد

Wednesday, August 24, 2005

عاشق ماهی

مکان ها و زمان ها به خودی خود معنا ندارند، این خاطرات ماست که بهشون معنا میده. پریروز که از ولیعصر می گذشتم، دیدم خیلی از نقاط این خیابون برام معنا پیدا کرده اند. سینما قدس، ساعی، نایب، حتی اداره پست ولیعصر، مکان هایی که تا چند وقت پیش بارها و بارها چه بی تفاوت از جلوشون رد شده بودم یا بعضی اوقات اصلا نمی دیدمشون. اما اینبار

قزل آلا خلاف جهت آب حرکت می کنه به خاطر همین بعضی هاشون تلف می شن اما اوناییشون که زنده می مونن گوشتشون حسابی سفت و خوشمزه ست. محلی ها بهش می گن نترس ماهی یا عاشق ماهی ( با سکون قاف ). آخه اگه نترس نبود که عاشق نمی شد
فیلم ماهی ها عاشق می شوند و رستگاری در 8:20 رو دیدم. اولی رو قبل از ناهار دیدم. با اون غذاهای رنگارنگ و خوشمزه ( از قیافش می گم ) حسابی شکمم به صدا افتاده بود تازه بعدشم نمی تونستیم بریم ناهار چون جایی کار داشتیم اما در عوض بعدش رفتیم یک پرس تور مکزیک نوش جان فرمودیم، از همه بیشتر سیب زمینی تنوری کنارش چسبید. بعد هم به عنوان دسر یک عدد مافین شکلات اونم داغ، جاتون خالی. به نظرم طراحی صحنه و لباس فیلم خیلی خوب بود بخصوص آشپزخونه ش
کسی رستگاری در 8:20 رو دیده؟ شهاب حسینی نقش یکی از همون هایی رو بازی میکنه که خودشون رو از تمام لذات دنیوی محروم می کنند و از طرف خدا مامورند! تا دنیا رو به کشتارگاه تبدیل کنند و با قتل و کشتار و بگیر و ببند و اسیدپاشی و ... ریشه فساد و فحشا رو از روی زمین بکنند و ملکوت خدا رو به زمین بیارن. اما من نفهمیدم این طرز فکر چه ربطی به فلسفه هایدگر داره، چون اولین نما از اتاق شهاب حسینی کتاب فلسفه هایدگر روی میز و عکس هایدگر به دیوار اتاقشه

اتفاقاتی از این نوع باعث می شه آدم به فکر بیفته که بعضی اوقات چقدر ممکنه دیر بشه، دیر برای داشتن خیلی چیزها، برای انجام خیلی کارها، برای تجربه لذت ها، برای گفتن خیلی حرف ها. حتما می فهمی چی می گم

Saturday, August 20, 2005

عنوان لازمه!؟

*
کسی گفته: اگر یک چیزی رو خیلی مصرانه می خواهی اون رو رها کن، اونوقت اگر برگشت تا ابد مال تو میمونه، اگر نه اون مال تو نبوده که باهاش شروع کنی
این جمله ایه که در ابتدای فیلم پروپوزال از زبان دایانا ( دمی مور ) گفته می شه. از یک دیالوگ دیگه این فیلم هم خوشم میاد، اونجایی که دیوید ( وودی هارلسون ) در حالیکه اسلایدهای معماری های عظیم رو نشون دانشجوهاش میده آجری در دست می گیره و میگه : این آجره، اما وقتی آجر بخواد چیزی بشه ... و اسلاید بعدی ... وقتی آجر بخواد چیزی بشه، فراتر از اون چیزی که هست ... اسلاید بعدی ... چیزی که باید باشه
و بالاخره سکانس خداحافظی دایانا و جان گیج ( رابرت ردفورد ) تو ماشین. نگاه دایانا که می گه میدونم داری دروغ می گی برای آزادی من و مرسی و نگاه جان گیج که می گه می دونم که می دونی
پروپوزال داستان زن و شوهر عاشقی ست که دچار مشکل مالی هستند و در این بین با پیشنهاد یک میلیون دلاری یک میلیونر( جان گیج ) برای یک شب بودن با زن مواجه می شن. پیشنهاد می کنم اگر این فیلم رو ندیدین، گیرش بیارین و ببینین هرچند فیلم قدیمیه ( 1993 ) و قاعدتا اونایی که اهل فیلم اند حتما دیدن

*
بستنی فروشی می گفت از وقتی وبا شایع شده فروشم از روزی 150000 تومان رسیده به روزی 20000 تومان. حالا نکته این جمله چیه؟ وبا!؟ نه. کم شدن فروش این آقا؟ نه. اینکه دولت باید خسارت اینا رو بده؟ نه بابا اونو که دولت 70 میلیونی حتما یک فکری براش می کنه! بذارید بگم، نکته اون روزی 150000 تومانه که میشه ماهی 4500000 تومان و سالی 54000000 تومان!!!!!!!!!! من که تصمیم گرفتم وبا که تموم شد برم بستنی فروشی باز کنم


*
این کامنت دونی من یک مشکلی پیدا کرده. قضیه اینه که وقتی کامنتی اینجا گذاشته میشه یک کپی هم به باکس میلم میره. اما بعضی وقت ها با اینکه کامنت تو باکسم هست اینجا چیزی ثبت نمیشه. کسی میدونه مشکل چیه؟ به هر حال از دوستانی که کامنت می ذارن اما ناپدید میشه معذرت می خوام، منم نمی دونم مشکل چیه
پ.ن: نظر به اینکه دوستان جهت همکاری در شغل شریف بستنی فروشی ابراز تمایل کردند لازم به ذکر است که هرگونه همکاری را با آغوش باز پذیراییم. البته جهت رعایت شئونات اسلامی که صد البته الزامی ست همکاری آقایون رو هم می پذیریم منتها نه با آغوش باز. درضمن از هرگونه سرمایه گذاری در این راستا نیز استقبال می شود چون بنده در حال حاضر آس آس آسم و پاسم ، ولی عاشقونه، ی دل دارم که داشتنش گرونه
بعضی وقت ها چقدر این شکلک های یاهو مسنجر لازمه

Sunday, August 14, 2005

باورهای غلط و ثروت بادآورده

آورده اند روزی در مکتب استادی مشغول تدریس بود. گربه ای داخل شد و شروع به میو میو کرد. استاد دستور داد شاگردان گربه را گرفته در قفس کنند. و این کار هر روز موقع درس استاد انجام می شد. سال ها گذشت، استادان دیگر آمدند و رفتند و شاگردان دیگر نیز و آن گربه بمرد اما همچنان هنگام درس گربه ای را در قفس می کردند و از فواید و تاثیرات در قفس کردن گربه بر یادگیری شاگردان رساله ها نوشتند

خونه قبلی که بودیم در همسایگی یک خانم تنهایی زندگی می کرد. شوهرش مرده بود و 2تا از پسرهاش هم تو جنگ کشته شده بودند. 2تا پسر دیگه هم داشت که ازدواج کرده بودند و رفته بودند. معروف بود که این خانم در عالم خواب و بیداری حضرت زینب و حضرت زهرا رو دیده و هربار ازشون شال سبز و تربت گرفته و جالب اینجاست که گاهی اوقات توی مراسم های عزاداری کسانی هم که کنارش نشسته بودند تایید می کردند که یکدفعه حال این خانم بد میشه و بوی عطر می پیچه و نور سبزی هم دیده میشه. ( اونموقع هنوز این تسبیح هایی که تو تاریکی از خودشون نور می دن زیاد نبود برای همینم ملت خوب سر کار می رفتن). نمی دونم والا هدف این خانم چی بود از این کار چون حداقل سود مادی نداشت براش اما خوب مردم باورش کرده بودند چون خانم مهربونی هم بود و ضمنا مادر شهید هم بود. امروزه هم از این دست باورهای غلط کم نیست. اگر مشهد رفته باشین و سری هم به حرم امام رضا زده باشین حتما پنجره فولاد و خیل عظیم جمعیتی رو که با طناب خودشون رو بستن به این پنجره دیدین. یا پول های کلانی که مردم برای گرفتن حاجتشون تو جیب تولیت حرم می کنن تا روز به روز بر ثروتشون افزوده بشه. کافیه با یکی از راننده های مطلع مشهد گشتی تو شهر و اطرافش بزنید تا بفهمید تقریبا نصف مشهد زمینهاش برای آستان مقدسه. یکی از همین راننده ها می گفت مردم نذر می کنن و از خود آستان مقدس گوسفند می خرند تا غذا بدن، همون غذای حضرتی که خیلی تو مشهد معروفه، جالب اینجاست که هر گوسفند رو به 3-4 نفر می فروشند. حالا همین داستان در مقیاس کوچکتر تو قم هم تکرار میشه. خلاصه که این ساده لوحی و باورهای غلط این مردم هم برای یک عده منبع درآمدی خوبی شده. البته این مساله به موردهای مذهبی هم محدود نمیشه. اعتقاد مردم به فال قهوه و نخود و ورق و ... که روز به روز هم مدل های جدیدش به بازار میاد! یا پولی که تو جیب رمال ها و دعانویس ها میره همه از همین نوعه. ریشه این رفتارها که در طول تاریخ هم وجود داشته چیه؟ میشه بگیم همه مردم اینقدر ساده لوحند؟

Sunday, August 07, 2005

دیوانه

دیوانه بمانید اما مانند عاقلان رفتار کنید. خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید

حتما بیشتر شما با جمله بالا آشنا هستید. جمله ای که پشت کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" از قول پائولو کوئلیو نوشته شده. یا اون داستان قدیمی که جادوگری آب چاهی رو که مردم ازش می نوشیدند مسموم کرد و همه مردم دیوانه شدند غیر از پادشاه و خانواده اش که چاهی جداگانه داشتند. مردم که تصمیمات شاه از نظرشان نامعقول بود او را دیوانه خواندند و گفتند که شاه باید برکنار شود. ملکه ظرفی از آن آب طلب کرد و چون پادشاه و خانواده اش از آن نوشیدند آن ها نیز به جمع خردمندان! شهر پیوستند و مردم از برکنار کردن شاه پشیمان شدند
مدت زیادیه که این سوال ذهنم رو مشغول کرده که واقعا دیوانه کیه؟ دنیای آدم های دیوانه چه شکلیه؟ آبی شون چه رنگیه؟ سفیدشون؟ سیاهشون؟ خوشحالیشون از چه جنسیه؟ آزادی براشون چه شکلیه؟ عشق براشون چه رنگیه؟ وسعت دنیاشون چقدره؟
اگه قرار باشه یک روز همه آدم ها نقاب های روی چهره هاشون رو بردارند و طوری رفتار کنند که هستند، اونوقت فکر کنم به جای اینکه چندتا دیوونه خونه برای شهر بسازند مجبور باشند برای دیوونه خونه چندتا شهر بسازن برای عاقل های دیوانه
اطرافیانتون رو تو ذهنتون مرور کنید. چقدر دیوانه، از نظر شما البته، بینشون وجود داره؟ اصلا شما به کی می گید دیوونه؟ به نظرتون دنیای دیوونه ها چه شکلیه؟ یا اگر خودتون هم جزو دیوانه ها هستید برام دنیاتون رو توصیف کنید
گاهی اوقات که با صدای بلند دیوانگی می کنم، می دونم که آدم های دوروبرم تو دلشون می گن نازی بچه حسابی قاطی کرده و من تو دلم بهشون می خندم. چقدر لذتبخشه این خنده و چقدر تاسف برانگیزه اون حس دلسوزی آدم ها

راستی چند روز پیش نزدیک بود بی عاطفه بشین. قضیه این بود که بنده یک جعبه شیرینی از یکی از شیرینی فروشی های معتبر شهر خریداری کرده بودم. جاتون خالی ردیف روی جعبه خالی شده بود که خواهر گرامی از بین مواد درون شیرینی یک عدد دم مارمولک کشف فرمودند! بنده هم همون شب دچار سرگیجه و تهوع شده بودم و ضربان نبضم نامنظم شده بود. بیچاره مامانم کلی ترسیده بود. اما خوب از اونجایی که خدا می دونست اگه یک تار مو از سرمن کم بشه جماعتی از بندگانش از غصه دق می کنند عزرائیل رو از بالین ما مرخص کرد و بنده همچنان اینجا می نگارم. اگرم گاهی چرت و پرت می گم خودتون مشکل دارین که می خونین. جالب اینجاست که وقتی شیرینی رو خدمت جناب شیرینی فروش بردیم فرمودند که این نوع شیرینی های باقلوایی رو نه از من و نه از هیچ جای دیگه نخرید چون مواد داخل این ها شیرینی های مونده ایه که چرخ شده!!! ایول به این همه وجدان کاری

پ.ن: در این روزگاران و در این مرزوبوم، اندیشه، آزادی بیان و آزادی عقیده کلماتی ست که در میان دیوانگان رواج یافته است

Thursday, August 04, 2005

فرهنگ استبداد

مجازات شدن به جرم اندیشه و عقیده، این همون چیزیست که مدتی ست به وفور دیده می شه. نویسنده ها، روزنامه نگارها و وبلاگرهای زندانی شده، تجمع های اعتراض آمیزی که اکترا با دخالت نیروی انتظامی، که کارش برقراری امنیته!!! به زدوخورد می انجامد، نامه های امضاء شده برای سازمان ملل و ... همه حکایت از آزادی بیان و اندیشه در این مرز و بوم داره! اما من اصلا قصدم این نیست که راجع به این موضوع صحبت کنم چون کافیه گشتی در وبلاگ شهر بزنید تا کلی مطلب راجع بهش بخونید. مطلبی که من می خوام بهش بپردازم جایگاه این استبداد در فرهنگ ایرانیه

خانواده اصلی ترین رکن یک جامعه ست. بخصوص در جامعه ایرانی که خانواده از تقدس خاصی برخورداره. بد نیست از همین جا شروع کنیم، ببینیم جایگاه آزادی در این رکن مقدس کجاست!؟ برای زن و مرد ایرانی، محدوده شخصی، پس از ازدواج معنا نداره. بلافاصله بعد از ازدواج هر دو طرف تلاش می کنن که تمام جسم و روح و عقاید و تفکرات دیگری رو تحت سلطه خودشون دربیارن. داشتن دنیای فردی یا حتی فکر کردن بهش از نظر طرفین خطر بزرگی برای بنیان خانواده محسوب میشه. بدون اینکه به این نکته توجه بشه که قراره زندگی مشترک برپایه ی اعتماد و علاقه گذاشته بشه و اگر این دوتا وجود داشته باشه هیچ چیزی نمی تونه تهدید کننده باشه و اگر هم وجود نداره که اون زندگی معنا نداره. خلاصه اینکه بعد از ازدواج مرد میشه ملک زن و زن هم ملک مرد

با گسترده شدن خانواده و اضافه شدن بچه، این قلمرو گسترش پیدا می کنه. از همون زمانی که نطفه شکل می گیره بدون اینکه در هیچ دفتری ثبت بشه سند شش دانگ بچه به اسم پدر و مادر می خوره. سند غیر قابل انتقال به صورت مادام العمر.( یک بار این حرف رو در جمعی گفتم، یکی گفت پس به اسم همسایه بخوره!؟ ) اعمال و رفتارو عقاید فرزند باید مطابق با خواسته و میل پدر و مادر باشه در غیر اینصورت با جمله " ازت راضی نیستم" در نرم ترین حالت و یا طرد شدن در شرایط حادتر مواجه می شه و باید این رو هم متوجه باشه که این ها همه در راستای دوست داشتن است.

از خانواده که خارج بشیم وارد جمع اقوام، آشنایان و در کل اجتماع می شیم. رفتارهایی از نوع نپذیرفتن نظر مخالف رو اطرافمون زیاد دیدیم. آدم هایی که به محض اینکه با عمل یا رفتاری که مطابق میلشون نیست، مواجه می شن، جبهه گیری می کنن. ایراد گرفتن از دین و مسلک و آیین افراد گرفته تا آرایش و پوشش و گاهی حتی زندگی خصوصی مردم. ماشالا خودمون هم بازپرسیم، هم وکیل، هم قاضی اون هم از نوع عادلش

واقعا اینگونه رفتار ناشی از چیه؟ این هم تقصیر حکومته؟ من هم مثل خیلی ها عقیده دارم که وقتی انسان در یک جمعی قرار می گیره یا به عبارتی در یک گروه بازی می کنه باید تمام قواعد رو رعایت کنه تا به اون گروه آسیبی نرسونه اما در مقابل گروه هم باید برای فردیت اعضاء احترام قائل باشه.
و در مواقع لزوم اون رو هدایت کنه، نه دخالت. مشکل اینجاست که ما آدم ها فراموش می کنیم که همه ما قبل از اینکه به کسی یا جمعی وابسته باشیم، یک انسانیم با تمام حق و حقوق انسان بودن. یادمون میره که احترام به دنیای شخصی دیگران احترام به خویشتنه. مرز دوست داشتن و تحمیل رو نمی شناسیم. یا شاید برای اینه که فکر می کنیم همیشه این ماییم که راه درست رو می ریم و درست فکر می کنیم

ایکاش مایی که در از آزادی بیان و عقیده و آزادی زندانی سیاسی می زنیم، یاد بگیریم که اینا فقط مربوط به سیاست و سیاستمدار و حکومت نیست. این خونه ای که هربار سقف و در و پنجره ش رو ترمیم می کنیم از پای بست ویران است. به جای اینکه همش دنبال دلیل مشکلات تو حکومت و دین و آخوند باشیم یک کمی هم به خودمون و رفتارهامون رجوع کنیم

Monday, August 01, 2005

با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟

گیرم که در باورتان به خاک نشستم
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟

گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟

گیرم که می زنید، گیرم که می برید، گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟

Posted by Picasa
چند وقتی هست که لینکدونی این کنار آپ دیت نشده. راستش نه وقتش بوده و نه حوصله ش، طی چند روز آینده اگه حالی باشه آپ می کنم در غیر این صورت برش می دارم. اما فعلا این لینک رو داشته باشین که به نظرم حیفه صدای گرم مسعود بهنود رو در صدای بهنود نشنوین. این صدا به من آرامش عجیبی میده برخلاف صدای شاملو که وقتی شعر دکلمه می کنه من رو یاد مرگ میندازه. من با مرگ مشکلی ندارم، نه ازش می ترسم و نه ناراحتم می کنه اما نمی دونم چرا شنیدن صدای شاملو تو دلم رو خالی می کنه. البته به استثنای صداش در کاست شازده کوچولو که خیلی زیاد دوستش دارم