... یاد من باشد

Saturday, May 28, 2005

چشم ها و حرف ها

جوانک از خواب بیدار شد. از باده ای که از شب پیش مانده بود جرعه ای نوشید و خرقه اش را به دور خودش پیچید, می دانست تا چند ساعت دیگر با رسیدن خورشید به سمت الراس آسمان, هوا چنان گرم می شود که نمی تواند گوسفندان را در دشت به پیش براند. در این ساعت تابستان تمام مردم اسپانیا می خوابند.گرما تا شب ادامه می یافت و مجبور بود در این مدت خرقه اش را حمل کند. با این وجود هرگاه به فکر شکوه از وزن این بار می افتاد, به یاد می آورد که به دلیل وجود همین خرقه سرمای بامداد را احساس نکرده است. سپس اندیشید: همیشه باید برای تغییرات آب و هوا آماده بود. و با قدردانی, سنگینی خرقه اش را پذیرفت


فال حافظ اثر ایمان ملکی Posted by Hello


یکی از مزایای نمایشگاه, آشنایی من با کارهای زیبای ایمان ملکی بود که نقاشی بالا با نام " فال حافظ " یکی از آثار فوق العاده ایشونه که برنده جایزه جهانی شده است. این آشنایی برای من که دنبال یک استاد نقاشی می گشتم تا کارم رو پیشش ادامه بدم خیلی هیجان انگیز بود. کلاسهای فوق که شروع بشه و برم تهران در اولین فرصت می رم سراغ کلاسهاش, فقط امیدوارم از اونایی نباشه که کلاسهاش هوار تومانه, چون بنده در راستای حس استقلال طلبیم دوست ندارم زیاد از لحاظ مالی وابسته به خانواده باشم. بعد اگه کلاساش گرون باشه یا باید بی خیال کلاس بشم یا بی خیال حسم. دومی که ممکن نیست پس مجبور میشم بی خیال ادامه نقاشی پیش یک استاد خوب بشم که این اصلا خوب نیست
به ظرافتی که تو این اثر به کار رفته دقت کنید. گلیم زیر پای دخترک, برجستگی رگهای دست و پا, ترک دیواره های پشت بام, ساختمان های پشت سر و حتی لب پاچه شلوار لی دخترک که تو گذاشته شده و ریش ریش شده. اما گذشته از تمام ذوق, هنر و ظرافتی که دستان هنرمند روی بوم پیاده کرده, آن چیزی که من رو جذب خودش کرد اون حسی بود که چشمان دخترک نشسته روی گلیم به آدم منتقل می کنه. چشمهایی که با آدم حرف می زنه. دوست دارم قبل از اینکه من حس خودم رو بگم, بدونم هرکدوم از شما چی توی این چشمها می بینید؟

Wednesday, May 25, 2005

شطرنج برای زندگی

هر جا سر می زنی حرف از سیاست و رد یا تایید صلاحیت دکتر معینه. خوب تئاتری بازی می کنن, خوب. شورای نگهبان رد می کنه, رئیس مجلس نامه میده به رهبر سفارش می کنه, جناب رهبر می گه تایید کنید, شورای نگهبان هم میگه چشم چون آقا فرمودن, تمام دلایل رد صلاحیت منتفیه و تایید. واقعا عجب بازیی. من کاری به اینکه اینطوری بدلیل حمایت رهبری تعداد آرای معین کم میشه یا به دلایل مشابه زیاد میشه ندارم. حرف من اینه که به قول یک بنده خدایی می گفت خمینی به اطرافیانش سفارش کرد که اگر می خواهید به مردم حکومت کنید صبح در مقابل هم باشید و شب سر یک سفره بشینید. حالا قضیه همین جناح بازی هاست. به نظر من مثل بازی شطرنج می مونه منتها نه بین جناح ها یا سیاستمدارهای جهان, که همه اینها دستشون توی یک کاسه ست, بلکه بین مردم و سیاستمدارها. این ماییم که باید توی این اتفاقها شش دنگ حواسمون رو جمع کنیم تا از سوتی های حریف استفاده کنیم و اونقدر قدرتمند بازی کنیم که بازی اونو هدایت کنیم به سمتی که می خواهیم. دقت کنیم ببینیم این وسط کدوم مهره قدرت مانور بیشتری داره و البته این نکته رو هم فراموش نکنیم که سرباز اگر تا ته بره می تونه دوباره وزیر رو بیاره تو بازی. باید خوب بازی کنیم چون می خواهیم خوب زندگی کنیم


کاری که من الان می کنم یک کار ای-لرنینگ هست. فقط 3-4 تا از دوستام اینو می دونستن. چند روز پیش یک ایمیل برام اومده بود که ازم دعوت شده بود توی جشنواره ای که در همین مورد به صورت جهانی برگزار میشه شرکت کنم. جالب اینجاست که از هرکدوم از دوستان که از کار من مطلع بودند و ایمیل من رو هم داشتن پرسیدم این شخص رو نمی شناختن!!؟ باحال تر اینکه این دوستی که من نمی شناختمشون ابراز علاقه به برنده شدن من هم کرده بودن


چه خبره تازگی صدا و سیما اینقدر تبلیغ چادر می کنه؟ توی هر سریالی حتما یک زن چادری باید باشه و مسلما هم اون زن آدم خوبه ی داستانه دیگه


یادم نیست این شعر رو کجا خوندم. امروز که داشتم دفترچه یادداشتم رو ورق می زدم دیدمش. به نظرم هم قشنگه و هم تا حد زیادی واقعیت
اندر این دیر سپنجی پیشه کن این چار چیز
تا بماند رخت قدرت در جهان کهنه نو
تا نخواهندت مخواه, تا نبخشندت مگیر
تا نپرسندت مگو, تا نخواهندت مرو

Monday, May 23, 2005

حاضر

من برگشتم. قضیه این غیبت کوتاه مدت بنده این بود که مخابرات شهر ما همیشه کار فیلترینگش رو با چند ماه تاخیر انجام میده. به عبارتی میگذاره آب ها که از آسیاب افتاد و داغی بازار فیلترشکن فروکش کرد اونوقت فیلتر میکنه. خلاصه یک کمی طول کشید تا یک فیلترشکن خوب پیدا کردم. اگه کسی طالب بود بگه لینکش رو بذارم. خوب, قول داده بودم از "سال بلوا" بنویسم, پس بخونید
گفتم آب و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ
فاصله ها از میان برداشته شده اند و حال و گذشته درهم آمیخته اند. سرهنگ نیلوفری درپی پیمودن پله های ترقی از شیراز به سنگسر منتقل می شود و در انتظار رسیدن نامه ارتقاء نابینا می شود و می میرد. نوشا, یکی یکدانه سرهنگ, روزی که پس از مرگ پدر همراه مادر راهی باغات درگزین برای رهایی از چنگال غم و رخوت می باشند, دل در گرو مردی می نهد که با موهای سیاه و آشفته در باد بر روی پله های شهرداری دست در جیب و با دهان باز چشم بر او دوخته. و این مرد همان حسینا, کوزه گری است که اکنون ایستاده است اما نه بر پله های شهرداری که در ذهن نوشافرین. و اکنون دکتر معصوم, همسر نوشا, طناب دار حسینا را می بافد و با قنداق موزر بر مغز نوشافرین می کوبد و در این بین حال و گذشته یکی می شوند. نوشا در طول زمان می رود و باز می گردد و در همین گذارهاست که زندگی او برای خواننده بیان می شود
ساعتها, همه یا در خواب به سر می برند ویا زمان گوی سبقت را از آنها ربوده است. ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل از کوه پیغمبران به کافر قلعه است و سروان خسروی درپی آن است که همه کوچه های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ بر پیشانی دارند, همان که سال بلوا را آغاز می کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیستند؟
نکته دیگر آمیختگی اسطوره با دنیای امروز است که بسیار زیبا انجام شده است

Friday, May 13, 2005

تصمیم مهم

در یکی از روستاهای ایتالیا, پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هربار که کسی رو با حرفهات ناراحت کردی یکی از این میخ ها رو به دیوار طویله بکوب
روز اول پسرک 20 میخ به دیوار کوبید.پدر از او خواست تا سعی کنه تعداد دفعاتی که دیگران رو آزار می ده کم کنه. پسرک تلاشش رو کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدر پیشنهاد کرد تا هربار که تونست از کسی بابت حرفهاش معذرت خواهی کنه, یکی از میخ ها رو از دیوار بیرون بیاره. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش اومد و با شادی گفت: بابا, امروز تمام میخ ها رو از دیوار بیرون آوردم
پدر دست پسرش رو گرفت و با هم به طویله رفتن. پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی اما سوراخ های روی دیوار رو نگاه کن. دیوار مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شی و با حرفهات دیگران رو می رنجانی آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارن. تو می تونی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن رو بیرون بیاری, اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تونه زخم ایجاد شده رو خوب کنه
************************************
یکی از کتابهایی که از نمایشگاه خریدم, کتابی ست به نام "نشان لیاقت عشق" که شامل داستانهای کوتاهی از نویسندگان ناشناسه. به نظر من این کتاب خیلی بیشتر از 650 تومان که قیمت پشت جلدشه می ارزه. داستانی که اون بالا خوندین از همین کتابه. بقیه داستانها رو هم گاهی اینجا میگذارم
کتاب "سال بلوا" نوشته عباس معروفی رو تمام کردم. بزودی خلاصه ای از این کتاب رو برای کسانی که علاقمندن می نویسم. دم انتخابات ریاست جمهوریه منم جوگیر شدم وعده وعید می دم. اما به جان خودم من به وعده هام عمل می کنم, حالا می بینید. فردا باید فرم انتخاب رشته رو بدیم برای پست, این انتخاب رشته هم برای خودش دردسریه ها. آخه فقط شریفه که آدم هر گرایشی که دلش بخواد می تونه بخونه, بقیه دانشگاهها گرایشهاشون محدوده و تازه هیچ گرایش نو و جدیدی هم ندارن. خلاصه این کار که تموم بشه خلاصه ی کتاب رو می نویسم براتون
***********************************
یکی بود یکی نبود, روزی روزگاری در یک سرزمین دور نزدیک یک جنگل که قانون جنگل حکمفرما بود یک شاهزاده خوش تیپ زندگی می کرد که ازبس سفید بود بهش می گفتن سفیدبرفی
این هم از ابتکار جالب خانم ابتکار
پ.ن1: اگه کسی می دونه لطف کنه به من بگه چه کار کنم که لینکها توی یک صفحه جدید باز بشه
پ.ن2: شرمنده این رو باید اول می گفتم, حالا اینجا می گم, تشکر از دوستانی که تبریک گفتن.ببخشید فراموش کردم اول بنویسم

Tuesday, May 10, 2005

پایان انتظار

بالاخره انتظار به سر اومد. طی 2روز 15ام و 16ام 2تا اتفاق افتاد که خیلی منتظرشون بودم. یکی نمایشگاه کتاب و دومی رتبه های کنکور ارشد. این دو روز رو از صبح تا غروب با زهرا نمایشگاه گردی کردیم و من از عطر کتاب مست شدم و کلی آدمهای جورواجور دیدیم و کلی خندیدیم و کلی خوردیم و خلاصه کلی خوش گذشت. اما حیف که رمان "تماماً مخصوص" هنوز از زیر چاپ درنیومده بود و "پیکر فرهاد" همون موقع (روز دوم ) تموم شده بود. در طول نمایشگاه یک سوال برای من پیش اومد!!؟ قضیه از این قراره که یک کتابی بود به اسم "زنان و دختران خوب به بهشت می روند, زنان بد به همه جا" و فروشنده کلی اصرار که این کتاب رو حتما ببرید, خیلی خوبه و یک عالمه تعریف, البته این کتاب جلد 2 پرفروشترین کتاب سال قبل بود. اما سوال من این بود که چرا نه تنها آخوندها بلکه همه ملت اصرار دارن ما رو بفرستن بهشت, اونم به زور؟ از ویژگی های دیگه این نمایشگاه حضور چشم گیر علمای اسلام بود و همینطور کسانی که اومده بودن نمایشگاه کتاب تا عشق و حال کنن و اگرم پا داد آویزون یکی بشن! خلاصه اینکه هرچند به نظر من نمایشگاه امسال به نسبت سالهای پیش ضعیف بود اما ما یک عالمه کتاب خریدیم تا بخونیم و علممون زیاد بشه
و اما انتظار دوم هم همون شب 16ام به پایان رسید و رتبه ها تو سایت سازمان سنجش اعلام شد و ما که با کلی ترس و لرز مشخصات وارد کردیم با دیدن رتبه مان نیشمان رفت بناگوشمان. البته نه با این شدت چون خودم توقع بهتر از اینا داشتم اما خوب دیگه همینه که هست ایشالا برا دکترا جبران می کنم. بدین ترتیب باز هم باید چونان 6 سال پیش با آه و ناله و شیون از شهر مقدسمان و علمای عزیز اسلام دل کنده به مرکز فساد و مخربان فکر و اندیشه و ... یعنی تهران رجوع کنیم باشد که بیش از پیش از دین و مذهب دوری جسته و روشن فکر شویم!!! دییییییییی. البته هنوز دانشگاهم معلوم نیست قبلا می دونستی اگه رتبه زیر 30 بیاری شریف قبولی اما با این سد مصاحبه ای که گذاشتن اصلا آدم نمی تونه حدس بزنه کجا قبول می شه. بازم باید صبر کرد تا شهریور
شنبه صبح هم بعد از برگزاری 2تا قراری که با 2تا انتشارات داشتیم با بچه ها رفتیم ناهار. بعد از 2سال بچه ها رو دیدم. ناهار رو جاتون خالی رفتیم رستوران جام جم که فود کرت بود و یک غذای مکزیکی نوش جان فرمودیم و چند ساعتی با بچه ها بودیم. خلاصه اینکه این چند روز" گل در بر و می در کف و معشوق به کام است" بود برام. آدم بعد از 2سال دوستاش رو ببینه و 3روز تمام رو با بهترین دوستش بگذرونه و کلی با بوی کتاب مست بشه و نتیجه نسبتا قابل قبولی هم از زحماتش بگیره, دیگه بازم اگه بخواد غر بزنه باید خیلی پررو باشه. خوب دیگه من برم به کارو زندگیم برسم که باید زودتر کارم رو تحویل بدم و درضمن کتابهای خریداری شده روهم بخونم و خودمم برای مصاحبه آماده کنم

Sunday, May 08, 2005

نتیجه

جوابهای فوق هم بالاخره اومد