... یاد من باشد

Monday, May 23, 2005

حاضر

من برگشتم. قضیه این غیبت کوتاه مدت بنده این بود که مخابرات شهر ما همیشه کار فیلترینگش رو با چند ماه تاخیر انجام میده. به عبارتی میگذاره آب ها که از آسیاب افتاد و داغی بازار فیلترشکن فروکش کرد اونوقت فیلتر میکنه. خلاصه یک کمی طول کشید تا یک فیلترشکن خوب پیدا کردم. اگه کسی طالب بود بگه لینکش رو بذارم. خوب, قول داده بودم از "سال بلوا" بنویسم, پس بخونید
گفتم آب و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ
فاصله ها از میان برداشته شده اند و حال و گذشته درهم آمیخته اند. سرهنگ نیلوفری درپی پیمودن پله های ترقی از شیراز به سنگسر منتقل می شود و در انتظار رسیدن نامه ارتقاء نابینا می شود و می میرد. نوشا, یکی یکدانه سرهنگ, روزی که پس از مرگ پدر همراه مادر راهی باغات درگزین برای رهایی از چنگال غم و رخوت می باشند, دل در گرو مردی می نهد که با موهای سیاه و آشفته در باد بر روی پله های شهرداری دست در جیب و با دهان باز چشم بر او دوخته. و این مرد همان حسینا, کوزه گری است که اکنون ایستاده است اما نه بر پله های شهرداری که در ذهن نوشافرین. و اکنون دکتر معصوم, همسر نوشا, طناب دار حسینا را می بافد و با قنداق موزر بر مغز نوشافرین می کوبد و در این بین حال و گذشته یکی می شوند. نوشا در طول زمان می رود و باز می گردد و در همین گذارهاست که زندگی او برای خواننده بیان می شود
ساعتها, همه یا در خواب به سر می برند ویا زمان گوی سبقت را از آنها ربوده است. ملکوم آلمانی در کار ساختن یک پل از کوه پیغمبران به کافر قلعه است و سروان خسروی درپی آن است که همه کوچه های شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ بر پیشانی دارند, همان که سال بلوا را آغاز می کند. همان که همه ناچار به انتخابش بوده اند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیستند؟
نکته دیگر آمیختگی اسطوره با دنیای امروز است که بسیار زیبا انجام شده است

2 Comments:

  • At 7:54 PM, Blogger عاطفه said…

    بابا اینقدر تحویل نگیرید!!! نخ جان من این ضایع نیست آدم بعد از 10-12 روز بیاد بنویسم بعدشم خودش برا خودش کامنت بذاره!؟ :D

     
  • At 9:41 PM, Blogger Yao said…

    عادت می کنی کم کم:D

     

Post a Comment

<< Home