... یاد من باشد

Friday, September 30, 2005

شوق آموختن

همیشه فصل پاییز رو دوست داشتم و دارم. پاییز اوج هنره. رنگ هاش که زیباترین تابلوهای نقاشی رو خلق می کنن، موسیقی زیبای بارونش، عطر خاک بارون خوردش و همه اینا وقتی با شور و شوق بچه ها تو روزای اول مهر همراه می شه آدم رو سر ذوق میاره. شوق به آموختن رو تو آدم زنده می کنه. از وقتی که رتبه ها اعلام شده بود روزشماری می کردم برای اعلام نتیجه دانشگاه ها و ثبت نام. روز انتخاب واحد کلی دلم گرفت، حس غربت می کردم، دلم برای شریف و بچه ها تنگ شده بود اگرچه وقتی هم که می رم شریف جای خالی بچه ها دلمو تنگ می کنه. از یک هفته قبل از شروع کلاس ها، مثل بچه های کلاس اولی ذوق شروع مدرسه ها رو داشتم. برای خودم کیف وکفش و دفتر و مداد خریدم. وای که چه حس خوبیه دوباره سر کلاس نشستن، رد سفید گچ روی تخته سبز رنگی که، حتی تو شریف گاهی رنگش قرمز می شد، اما همیشه بهش می گن تخته سیاه، تو خیابون انقلاب از این کتابفروشی به اون کتابفروشی دنبال ساکورایی گشتن و اون وسط تو کتابفروشی ساینا بین کتاب های رمان و شعر و هنر و فلسفه غرق شدن. بوی کاغذ تو نشر خوارزمی و امیرکبیر آدم رو مست می کنه. انقلاب تنها مکان شلوغ و پر دود و ترافیکیه که آدم از راه رفتن توش لذت می بره. خیلی حس خوبیه وقتی ساعت 11 کلاس داری و ساعت 8 می رسی دانشگاه بری یک جای دنج روی چمن هایی که دورتادورش رو درخت های کاج گرفتن به درختی تکیه بدی و کتاب بخونی و لذت ببری
من هیچ جا اینقدر کاغذبازی ندیده بودم و این مدت تو دانشگاه مدام در حال کوه پیمایی، بین دانشکده که تو کوه پایه ست و آموزش و امور خوابگاه ها که قله ست، بودم. در عرض این یک هفته هر روز ساعت 7 صبح از خونه می زدم بیرون و ساعت 7 شب خسته و کوفته برمی گشتم. اینجا همه کارهای ثبت نام دستی انجام می شه در حالیکه تو شریف بچه ها آنلاین ثبت نام می کنن.غذای دانشگاه فجیع ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم. خوابگاه سایت کامپیوتر نداره. سرعت اینترنت دانشگاه افتضاحه. اما در عوض اینجا استادا با بچه ها دوستن. راحت می شه باهاشون ارتباط برقرار کرد. دکتر سپنجی تنها استادیه که وقتی ریاضیات مربوط به فیزیک رو درس میده من خسته نمی شم و بعد از یک ساعت و نیم هنوزم قابلیت نشستن سر کلاس رو دارم. تازه دلتون بسوزه دکتر غفوری رییس دانشکده مون گفته اگر عاشق شدین بیایین به خودم بگین، خب دیگه این مشکلمون هم حل شد. دیگه چه مشکلی داریم ما!؟
با همه ی سختی هاش هفته ی لذت بخشی بود. یعنی اگر بتونی گاهی اوقات به اتفاقاتی که داره زیر پوست شهر میفته فکر نکنی می تونی لذت هم ببری
اگر دیر به دیر آپ می کنم ببخشین دیگه با این سرعت اینترنت به سختی میشه آپ کرد اما تقریبا به وبلاگ همه دوستان سر می زنم. کامنت ها و ایمیل ها رو هم چک می کنم و اینطوری کم تر حس غربت می کنم

Thursday, September 22, 2005

شبانه

ساعت 1:15 نیمه شبه. همه خوابند. هرچی غلت می زنم خوابم نمی بره. بلند می شم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم. آقایی داره کاغذهای تبلیغاتی رو لای در خونه ها میذاره. نمی فهمم چرا وقتی کاغذ لای یکی از درها باقی نمی مونه اینقدر تلاش می کنه که یک جایی براش پیدا کنه. حالا یک خونه اون تبلیغ رو نبینن چطور می شه؟ خب شاید بین همه این خونه ها همون یک خونه مشتری باشه، هان!؟ نارنجی پوشی در حال جمع کردن زباله ها در گوشه ای از کوچه ست تا ماشین شهرداری بیاد همه رو ببره. گربه ای هم اون وسط عروسی گرفته. تک و توک پنجره ای روشنه. چقدر آدم بی خواب! یا شایدم بی تاب! البته هنوز سرشبه، حداقل برای من که هرشب ساعت 3و4 می خوابم. ماشین پرایدی رد میشه، یک لحظه صدای گروپ گروپ تو کوچه می پیچه و بعد، سکوت. به آسمون نگاه می کنم. شبای همیشه بی ستاره تهران. فقط یکی دوتا. چقدر این کوچولوهای نورانی عظمت دارن و چه زندگی پر فراز و نشیبی. گرمای ذوب کننده و سرمای منجمد کننده. روشنایی خیره کننده و تاریکی مطلق. غول سرخ و کوتوله سفید. تجربه نهایت عظمت و پستی. درست مثل زندگی خیلی ازما آدما. اما ستاره دقیقا بعد از پستی وارد دوران اوج میشه. فقط مثل بعضی از ما آدما. ابری یواش یواش روی اون 2تا ستاره رو هم می پوشونه. اما شبای تهران همیشه پره از ستاره های چشمک زن متحرک. همونایی که حامل کلی اتفاقات خوب و بدن. پر از شادی و غم. با بلند شدنشون از زمین دلی تنگ می شه از فراغ و دلی شاد از وصل. یکی میره برای رسیدن به اوج و یکی برای رفتن به قعر. یکی برای زندگی و یکی مرگ و ... . چراغ ها یکی یکی خاموش می شن. اما من هنوزم بی خوابم. شایدم بی تاب

بی صدهزاران مردم، تنهایی
با صدهزاران مردم، تنهایی

وقتی شعر زیبای اخوان ثالث با اجرای زیبای رضا صادقی همراه می شه دوست داری هرروز و هرساعت و هردقیقه از زمان باقی مونده تا لحظه دیدار رو به لحظه دیدار گوش بدی، حالا می خواد یک ساعت باشه می خواد یک سال
ببخشید نتونستم فایل صوتیش رو پیدا کنم

Saturday, September 17, 2005

ممنوعه 2

متنی که در ادامه اومده قسمتی از نامه به یک دوسته که اعتقاد به حیوانی بودن سکس داشت!؟ ( ایشالا نداره دیگه ) و البته نظر منم هست دیگه

گرسنگی غریزه ست. آدم وقتی درست و به موقع (وقتی گرسنه می شه) و به اندازه غذا بخوره، هم از خوردن لذت می بره هم نیاز غذایی بدنش رو برای تامین انرژی فراهم می کنه. اما وقتی فقط برای لذت بردن غذا بخوری یا تعریف مفیدی برایش نداشته باشی فقط جنبه حیوانی پیدا می کنه، آدم عادت می کنه به خوردن، هروقت حوصله ش سر میره، میره سر یخچال و اگرچه لذت آنی به همراه داره اما نتیجه اش میشه چاقی، بیماری، افسردگی و در نهایت تنفر از خوردن. دیدی آدم ها می گن اگر دوتا چیز تو دنیا نبود خوب بود، یکی خوردن یکی خوابیدن. همه غرایز همین طورند. کمال جویی غریزه خیلی خوبیه اگر تعریف درستی ازش داشته باشی و برای رسیدن بهش برنامه درستی داشته باشی یعنی از راه درستش بری. در غیر اینصورت باعث میشه خیلی از خصلت های بد مثل سلطه جویی، دروغ، زیر آب زنی و خیلی چیزای دیگه در آدم به وجود بیاد
همین غریزه قشنگ دوست داشتن و دوست داشته شدن رو ببین. چرا خیلی ها که همدیگر رو خیلی دوست دارن بعد از مدتی با هم مشکل پیدا می کنن؟ چون تعریف درستی ازش ندارن. دوست داشتن رو با مالکیت اشتباه می گیرن. هیچ فردیتی دیگه برای هم قائل نیستن و غیره
در مورد مقوله سکس هم همینطوره. من هم زمانی مثل تو فکر می کردم فقط جنبه حیوانی داره. اما مدتی راجع بهش فکر کردم. دنبال فوایدش گشتم. هیچ چیزی بدون فایده نیست. میدونی، متاسفانه توی فرهنگ و حکومت مذهبی ما سکس خلاصه شده توی ارضای نیاز جنسی که میزانش هم تعداد دفعات و زمانشه. وسیله ای برای ارضا شدن، تولید مثل، وظیفه زناشویی که از این غریزه فقط خصلت حیوانی میسازه. جامعه ای که ما توش بزرگ می شیم سکس رو به فحاشی های روزمره در ادبیات و فرهنگش تبدیل کرده. البته این دید کاسب کارانه در طول تاریخ بوده، کتاب ها رو نگاه کن. وجود مراکز فحشا و زنان و مردان تن فروش، حتی کمتر نویسنده ای پیدا میشه که به این مقوله دیدگاه عمیق و هوشمندانه داشته باشه. برای همینه که حکومت ها و ادیان این غریزه رو به یک میوه ممنوعه تبدیل کردن. یک تابو
اما من تعریف قشنگی برایش پیدا کردم. میل به یکی شدن. وحدت وجود. آدم وقتی کسی رو دوست داره، می خواد که باهاش یکی بشه. می خواد اونقدر در آغوش بفشاردش که با هم یکی بشن. و سکس ارضا کننده این حسه. حس رسیدن به وحدت. وقتی کسی رو پیدا کنی که دوستش داری و بتونی باهاش یکی بشی میشه مثل دو تا موج که باهم تداخل سازنده دارن. هارمونی و توازن روح و ذهن و جسم. میدونی نیرو و انرژی ناشی از اون چه کارهایی که میتونه بکنه؟ تازه لذتی که از این رابطه بدست میاد می تونه باعث استحکام حس قشنگ و لذت بخش دوست داشتن بشه، چون هردو طرف لذت بزرگی رو به هم هدیه می دن
عزیز من، همیشه توی تمام پدیده های خلقت جنبه های قشنگ هم وجود داره. سعی کن قشنگی هاش رو ببینی تا همیشه لذت ببری

Thursday, September 15, 2005

ممنوعه 1

Posted by Picasa
چند وقت پیش خواهر کوچیکم می پرسید چرا غریزه جنسی درون ما وجود داره؟ غریزه ای که هیچ خاصیتی جز تولید مثل نداره. به عبارتی در وجود این حیوان تکامل یافته ی باشعور، یک غریزه تماما حیوانی چه نقشی داره؟ ( اینا رو من می گم نه خواهرم ) این رو از خیلی از دوستان و آشنایان هم شنیدم. غریزه حیوانی!!! حتی یکبار که برای یک نفر توضیح می دادم که نیاز جنسی می تونه جلوه های زیبایی داشته باشه، جواب گرفتم: نه در عمل!؟
پ.ن: این عکس مال سایت کسوف نیست. یعنی راستش من یک عکسی از ایت سایت داشتم که اصلا سیب و اینا توش نبود. اینی که می بینین نتایج فتوشاپ کاری خودمه فقط فراموش کردم اون آدرس سایت کسوف رو از پایینش بردارم

Wednesday, September 14, 2005

عاطفه


نیکی و بدی که در نهاد بشر است...... شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل...... چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

اونایی که با کمک کردن و دیدن خنده رو لب های بچه ها حال می کنین، اونایی که برای داشتن آرامش دنبال عاطفه می گردین، اونایی که پولتون زیادیه و نمی دونین باهاش چه کار کنین و ... یک سری به موج پیشرو بزنین پشیمون نمی شید

می دونستین سعدی هم شعر عاشقانه داره؟ می گه
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراغ تو می نالم ای پریدخت سا
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت حلمم نداده ای جانا
همیشه زهر فراغت همی کشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
پیام دادی و گفتی که من خوشم بی تو

Friday, September 09, 2005

نیروی وحشی

تشکر از همه دوستای عزیزم بابت تبریک. گفته بودم زود زود میام. حالا این آبتین می خواد دستی دستی ما رو بفرسته بریم. نمی شه آقا نمی شه. من آدم متعهدی هستم الکی که نیست. بگذریم

دانته در کمدی الهی می گه: آن گاه که انسان به عشق راستین اجازه ی ظهور دهد آن ساختارهای نهادینه ی پیشین نابود می شود و توازن هرچه درست و حقیقت می پنداشتیم، برهم می خورد. جهان زمانی حقیقی است که انسان عشق را بشناسد ... پیش از آن زندگی می کنیم با این خیال که عشق را می شناسیم اما شهامتش را نداریم تا آنطور که هست با آن روبرو شویم
عشق نیرویی وحشی است. اگر بکوشیم مهارش کنیم نابودمان می کند و اگر بخواهیم اسیرش کنیم ما را به بردگی می کشد. اگر سعی کنیم آن را بفهمیم در سرگشتگی و حیرانی برجایمان می گذارد
این نیرو در جهان است تا به ما شادی ببخشد، تا ما را به خدا و به هم نزدیک تر کند و اما باز اینطور که امروز عشق می ورزیم برای هر دقیقه آرامش باید یک ساعت اضطراب بکشیم

خب من کاملا با دانته موافقم. اگرچه زمان دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم، دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد، گذشته اما هنوز هم عشق به نوعی ممنوعه ست. هنوز هم آدم ها از اینکه دیگران پی به عاشق شدنشون ببرند گریزانند. حتی در ابراز این عشق به شخص مقابل هم تعلل دارند. بگذریم از اینکه بعضیا به خودشون اجازه تجربه عشق رو هم نمی دن چون می ترسن دو دو تاشون نشه چهارتا. خب دیگه فکر کنم واضحه که جرات تجربه ممنوعه نتیجه اش چیه. قدم گذاشتن به آنسوی حصارهای ذهنی یعنی همون شکستن ساختارهای نهادینه. شجاعت می خواد
به نظر من متاسفانه اونچه که این روزها تعبیر به عشق میشه، در اکثر مواقع از 2 حال خارج نیست، عادت یا تجربه ارتباط با جنس مخالف. برای همینم هست که می گن با زمان عشق فراموش میشه

نمی دونم چطوریه که گاهی اوقات این وبلاگ من به ازای هر کامنتی آپ میشه. من گاهی حتی فراموش می کنم مطلب جدید که می نویسم پینگ کنم چه برسه به اینکه بخوام الکی پینگ کنم. اگر می دونید مشکل چیه بگید درستش کنم تا هربار نیایید اینجا ببینید خبری نیست بعد منو فحش بدید

Wednesday, September 07, 2005

چرت و پرت

خب بالاخره ما مستقر شدیم. البته یک هفته ای میشه. اگه بخوام محل خونه جدید رو توصیف کنم میشه چیزی تو مایه های ولنجک تهران. ظاهرا امسال بخت ما با ولنجکه، آخه جواب های فوق هم اومد، اولین جایی که دوست داشتم شریف بود که خب نشد که بشه، دومیش شهید بهشتی بود. حالا باید 21ام برم برای ثبت نام. آهان داشتم از منزل نو می گفتم. یکی از مزایای این خونه اینه که بهترین پیتزا فروشی و ساندویچ سرد قم سر کوچه ماست. البته ساندویچ هاش مثل هایدا که نمیشه. می گم هرکس منو نشناسه و اینجا رو بخونه فکر می کنه وبلاگ مال رابعه اسکویی ( همون شبنم خانم چاقالو ) ِه، از بس که من اینجا حرف از غذا زدم. خلاصه تا دلتون بخواد اینجا رستوران و سوپر و بوتیک های لوکس و گرون فروش داره، اما دریغ از یک کافی نت. روزای اول که اومدیم اینجا از منزل دسترسی به اینترنت نداشتم، یک روز رفتم سراغ کافی نت، نکته باحالش اینجاست که از فروشنده یکی از مغازه ها سراغ گرفتم. گفت: این کوچه کناری نگاه کنید، ساندویچ فروشی که هست احتمالا کافی نت هم هست!!!!!!!!!!.... منم برای اینکه بچه ضایع نشه ازش تشکر کردم و اومدم بیرون اما دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، شرمنده

راستی تبریک می گم جناب قالی باف خوش تیپ هم که سیزدهمین شهردار تهران شد، امیدوارم بتونه ثابت کنه عدد 13 نحس نیست

از آنجایی که بنده تا 10 – 15 روز دیگر به منظور کسب علم و دانش و صد البته معرفت روانه دیار کفرانگیز ( عجب ترکیبی ) تهران می شوم لذا در چند روز اخیر زود به زود آپ می نمایم باشد که شما از کرامات اینجانب مستفیض گردید و خداوند نیز مرا مرهون الطاف خویش فرموده ثوابی عنایت فرمایند. خلاصه که ذخیره کنید دیگه ممکنه نتونم زود زود بنویسم

برای حسن ختام: به دنبال کسی نباش که بتونی باهاش زندگی کنی بلکه به دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی

Saturday, September 03, 2005

لذتِ باورِ مرگ

مرگ، تنها واقعیتی که در مورد همه انسانها، فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، پبر و جوان، زن و مرد، خوب و بد، همه و همه مشترک است. تقریبا 99% آدم ها از این کلمه سه حرفی گریزانند. حرف زدن راجع بهش رو دوست ندارند چه برسه به فکر کردن. یادآوریش رو مایه غم و اندوه و ناامیدی می دونند و حتی گاهی علنا اعتراف به ترس از مرگ می کنند. اما من فکر می کنم اگر با مرگ به عنوان واقعیتی که هر لحظه ممکنه رخ بده روبرو بشیم اونوقت تمام تلاشمون رو می کنیم که کوچکترین فرصت ها و لحظات رو برای لذت بردن از دست ندیم. به غم و غصه بگیم جل و پلاسش رو از زندگیمون جمع کنه و بره. می تونیم زندگی سرشار از لذت های ناب داشته باشیم، حتی اگر عمر این زندگی لحظه باشه. لحظات برگشت ناپذیرند چون من همیشه من نیستم
این نوع نگرش به انسان شجاعت و شهامت میده. شهامت خود بودن. رها و آزاد بودن. دوست داشتن. لذت بردن. شجاعت بیان. بیان قشنگ ترین جمله دنیا. دوستت دارم
یاد صادق هدایت و نوشته هاش افتادم که آدم ها معتقدند باعث افسردگی و ناامیدی میشه اما من معتقدم آدم می تونه از آثار هدایت انگیزه زندگی پیدا کنه چون می بینه شرایط تا چه حد ظرفیت بد شدن داره