... یاد من باشد

Friday, November 25, 2005

...

از اول هم می دونست فقط من نمی خواستم باور کنه اما چاره ای نبود بالاخره باید یک روزی باور می کرد، دلم می خواست می تونستم بهش ثابت کنم اشتباه می کنه ولی چطوری وقتی خودم باور دارم حقیقته؟! کاش یکی پیدا می شد که ثابت کنه این کلیت نداره . این فقط برای به یاد موندن خودمه پس لطفا نپرسید قضیه چیه

در حال حاضر اونقدر همه چیز تمسخرآمیزه برام که هیچ چیزی ارزش فکر کردن پیدا نمی کنه که بخواد اینجا نوشته بشه. فقط یک سوال دارم، دوست دارید قبل از مرگ چه چیزی رو حتما تجربه کنید؟ شهرت؟ ثروت؟ عشق؟ زندگی کردن؟ یا ... ( زندگی کردن برابر نیست با زنده گی کردن ) فعلا همین

Friday, November 11, 2005

...

ساعت 7:45 شب، میدان ونک، بعد از کلاس زبان
ولیعصر؟ ولیعصر میرین خانم؟
میدون ولیعصر؟
سوار شین بریم
روی صندلی عقب ولو می شم. ضبط ماشین روشنه و شکیلا می خونه: امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم ... پسرک کناریم با دخترک همراهش صحبت می کنه و دستای دخترک رو نوازش می کنه و من تمام احساسی رو که از سرانگشتای اون جاریه درک می کنم
کوچه پس کوچه های ذهنم رو با تو می گردم. یاد شعر مشیری می افتم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
.
.
.
تو دنج ترین نقطه ی ذهنم فقط چشمای مهتابه که شاهد بوسه هامونه، آهسته در آغوشت می خزم و تو آغوشت رو تنگ تر می کنی. صدات توی ذهنم می پیچه، دلم تنگ می شه. می رسیم میدون ولیعصر، صورتمو پاک می کنم، راننده ضبط رو خاموش می کنه، مجری رادیو راجع به گداهای خیابونی حرف می زنه
آقا بفرمایید کرایه تون
از ماشین پیاده می شم. هوای خنک و مطبوع پاییزی به صورتم می خوره و من باز دلم می خواد این روزا اینجا بودی
*
راستی من برای دومین بار خاله شدم. خاله یک پسر سیاه سوخته ی کوچولوی بانمک به اسم ارشیا. من همیشه می ترسم این بچه های چندروزه رو بغل کنم. همش می ترسم له بشن از بس کوچولوان. حالا این پسر مل متولد آبانه خدا کنه خصوصیات آبان ماهیا رو نداشته باشه. ( چشمک
*
سه شنبه با دوستم قرار گذاشته بودیم سر تخت طاووس که بریم ولی عصر کفش بخریم. جلوی کتاب فروشی سر تخت طاووس همینطور که منتظر بودم کتابا رو نگاه می کردم یا شایدم برعکس ، چشمم افتاد به دوتا کتاب که خیلی دوست دارم بخونمشون. یکی کتاب "نامه به کودکی که به دنیا نیامد" نوشته "اوریانا فالوچی" و اون یکی هم که اسمش یادم نیست الان کتابیه که "ف.م.فرزانه" راجع به صادق هدایت نوشته. قبلا تو کتاب "ضد یادها"ی "مسعود بهنود" راجع بهش خونده بودم. چون جناب فرزانه از دوستان نزدیک صادق خان هدایت بوده و از نوادر کسانی که هدایت، تو روزایی که از همه بریده بوده، باهاش ارتباط داشته، این کتاب می تونه منبع موثقی باشه در مورد هدایت. متاسفانه پول به اندازه کافی همراهم نبود که همون موقع بخرم اما در اولین فرصت اقدام به خریدشون می کنم و در اولین فرصت بعدی اقدام به خوندنشون. آخه اونقدر کار و درس ریخته سرم که کتاب پیکر فرهاد مدتهاس نیمه کاره مونده. هرچی هم می دوییم به این استادا نمی رسیم
*
خیلی وقته دیگه چیزی به این راحتی نمی تونه بغضم رو تبدیل به گریه کنه اما همون سه شنبه که رفتیم ولی عصر از ظهر بارون شدیدی می بارید. 2تا پسر بچه کوچولو حدود 7-8 ساله شاید، توی اون بارون و سرما جلوی یک مغازه ای ایستاده بودن آکاردئون می زدن. با دیدنشون بغضم تبدیل به اشک شد. دلم می خواد اونقدر پول داشتم که می تونستم یک خونه بزرگ مال این کوچولوهای ناز بسازم، تا بتونن هرروز بدون هیچ نگرانی از سرما و گرما و غم و غصه مدرسه برن، بازی کنن، بخندن، شاد باشن، بچه گی کنن. حالا این آدم پولدارا هی بلدن برن مسجد بسازن که یا آدما برا دستشویی رفتن ازش استفاده کنن یا نهایتش 4تا پیرزن پیرمرد که آخر عمری یاد آخرتشون افتادن بیان توش نماز بخونن. هیچ بی خانمانی هم نتونه ازش استفاده کنه. همشم می گن مسجد خانه خداست. این چه خونه خداییه که شب یک بی سرپناه نمی تونه بره زیر سقفش بخوابه، من نمی دونم

خب اینم تلافی 3 هفته آپ نکردن. ضمنا یک دنیا تشکر از دوستای خوبم که سراغمو گرفتن. قول می دم اینبار زودتر آپ کنم