دو سه برگ از جزوه های کپی شده را در دست می گیرد و جلوی پنجره می ایستد. زمین حیاط و درختان، نیمی سفید، نیمی برهنه، از بارش صبح هنگام
اندام نیمه برهنه تک درخت و شوقی دیرینه در دل
شوق برهنگی در سرما
باران
برف
شسته شدن
پاکی
سبکی
کودک شدن
امتحان، امتحان، امتحان
چقدر دوست داشت انصراف بدهد. از زندگی, نه! از درس. هیچوقت امتحان پس دادن را دوست نداشت. نه در زندگی نه در تحصیل, هرچند تا به حال از نتایجش ناراضی نبود. در امتحان های زندگی خیلی چیرها یاد گرفته بود و در امتحان های درسی ... البته شیوه برگزاریشان خیلی تفاوت داشت. زندگی، امتحانش بی خبر و ناگهانی است، شاید بهتر باشد اسمش را کوئیز بگذاریم. آره، مثل کوئیزهای کلاسی! در عوض آدم همیشه حواسش جمع است، همیشه آماده امتحان است. اما تاریخ امتحا نهای درسی از روز ثبت نام در برنامه درسی اعلام می شود، نهایتا چند روز اینطرف آنطرف می شود اما هیچوقت غافلگیرانه نیست و همیشه هم می ماند برای شب امتحان. مثل همین الان
بازهم یک شوق، یک حسرت، یک آرزو
یک آپارتمان کوچک، کار صبح تا بعدازظهر، فرصتی برای خواندن، تماشای بازی رنگ ها بر بوم، رهایی افکار در اتاقک های ذهن، قاپیدن کلمات جاری در فضا، چیدنشان بر دفتر خودنگاشته ها و معنی بخشیدن به آن ها. فرصتی برای دیدن وشنیدن. برای نزدیک شدن
براستی آدم ها چه دور شده اند، چه دور از هم، از زندگی، از حقیقت، از خوشبختی و چه دور از خود! چه دور
دریغ که چه غافلند، غافل از آرامش
اینجا
در یک صبح زیبای زمستانی یا یک غروب بارانی پاییزی، در یک اتاق 3 در 4 با یک کاناپه و میز چوبی، یک میز 4 نفره با صندلی های لهستانی، عطر یک دسته گل نرگس، کتابخانه چوبی داخل دیوار با کتاب های خوانده شده و خوانده نشده ای که با شوقی ماندگار در قفسه ها ردیف شده اند، در کنار یک دوست! یک دوست، نه در کلمه که در معنا. به صرف یک فنجان قهوه فرانسه و یک دونات شاه توت و لذت دیدن و شنیدن. به صرف یک نگاه و یک لبخند