... یاد من باشد

Saturday, April 30, 2005

کافه چی

زن میپرسه: زنگ زدی اداره برق؟ بعد رو به من میگه: آخه کابل برق کوچه مشکل داره و باعث شده در خونمون هم برق داشته باشه
مرد جواب میده: نه زنگ نزدم
زن: این دیگه شوخی نیست. برادر علی آقا هم همینطوری مرد دیگه
مرد: سرنوشت آدم هرچی باشه همون میشه
زن: وا این حرفا چیه؟ اگه اینطوره یک چاه جلو پاته چشماتو ببند برو جلو بگو اگه سرنوشتم باشه میفتم توش. خدا به آدم عقل داده
من به زن میگم: خوب چرا خودت زنگ نزدی؟
میگه: آخه دیشب که فهمیدیم آقای احمدی همسایمون با حمید و این آقا(اشاره به شوهرش میکنه) ایستاده بودن. مَردن مثلا
میگم: خوب چه ربطی داره کارش یک تلفن زدن بوده
میگه: این کارا به من ربطی نداره. تا وقتی مرد خونه هست که این کارا به زن نمیرسه
و من پیش خودم فکر میکنم اگه تو جامعه ما زن ناتوان و ناچیز شمرده میشه, اگه حق و حقوقش پایمال میشه, اگه تعریف جامعه ما از زن یک موجودیه که وظیفه اش از صبح تا شب شستن و پختن و روفتنه و هیچ کار دیگه ای رو نمیتونه از عهدش بربیاد, کی مقصره؟ چی باعث شده زنها خودشون هم اینطوری فکر کنن؟ آیا واقعا ناتوانن؟ که البته تجربه نشون داده اینطور نیست. آیا این دنیای مردسالار ماست که باعث شده این دیدگاه در خود زنان هم القا بشه؟ برفرض هم که اینطور باشه حالا چی؟ تا الان نمیذاشتن چاه جلوی پاشون رو ببینن اما حالا که دیدن چرا خودشون چشمهاشون رو میبندن؟ یا یک عده هم که به خیال خودشون باز میکنن حق وحقوق خودشون رو به این میدونن که پا جای پای مردان بذارن و اینطوری تایید کنن که ما خودمون هیچیم. اینطوریه که وقتی یک عده هم به صورت معقول صحبت از احقاق حقوق زن میکنن با پوزخند و تمسخر مواجه میشن. نمی خوام همه تقصیرها را گردن خود زنها بندازم که مسلمه که اینگونه هم نیست اما بی تقصیر هم نیستن

Monday, April 25, 2005

رگبار نوبهاری

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه, ای خدای قادر بی همتا
***********************
میگه میدونم فلان موقعیت شغلی که بهم پیشنهاد شده خیلی خوبه ها اما چون پیشنهاد از طرف فلانی بوده که خیلی ادعاش میشه دوست ندارم قبول کنم. میگه میدونم مامان و بابام درست میگنا اما اگه بپذیرم احساس میکنم استقلالم رو از دست دادم آخه باید یه جوری بهشون ثابت کنم که من خودم بزرگ شدم و میتونم راه رو از چاه تشخیص بدم. میگه از این دختره همکارم خوشم میادا میدونم بیشتر معیارهای منو داره اما چون بهم گفته که از من خوشش میاد پام نمیکشه جلو برم آخه میخواستم من پیشنهاد دهنده باشم, بابا پسری گفتن دختری گفتن. میگه میدونم اگه فلان کار رو انجام بدم با احتمال زیاد برام گرون تموم میشه اما چون این جامعه کوفتی منو ازش منع میکنه می خوام انجامش بدم تا به این مردم بفهمونم که منم آره! میگه این غرورلعنتی آخرش کار دستم میده اما نمیدونم چه کارش کنم!؟ بهش میگم ببین عزیز من نتیجه این کاری که تو میکنی اثبات بزرگ شدن و فهمیدن و استقلال و مردونگی و ... نیست. میدونم گاهی وقتها پدر مادرا زیاده روی میکنن یا بعضی آدما خیلی حرص درآورن اما اینکه تو میدونی درسته و ... این اسمش لجبازیه اونم نه با مامان بابا و دوست و همکارو جامعه بلکه لجبازی با خودته. دودشم بیشتر از هر کس تو چشم خودت میره. غرور اصلا چیز بدی نیست تازه اگه بجا باشه خیلیم خوبه اما امان از روزی که غرور بیجا و غلط چشم آدم رو کور کنه اونوقت هم خودشو بدبخت میکنه هم اونایی رو که باهاش وابستگی دارن
*
رو که نیست, سنگ پای قزوینه. حالا باز خوبه مثل قبل نگفته پسرم اختلال روانی داره. دانشجوی مملکت هم سوالی پرسیده ها!!! از خود طرف می پرسه تو تروریستی؟ اونم حتما میگه بله دیگه
***********************
چون سنگ صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگهای مرده هم آغوش می کنی
پ.ن: هر دو شعر بالا قطعاتی از اشعار "فروغ فرخزاد" میباشد

Thursday, April 21, 2005

تئوری در مطب دکتر

خداوند خیر دهاد کسی رو که چاپ کتاب جیبی رو ابداع کرد. چند روز پیش همراه مامان که میخواست بره دکتر رفتم تا تنها نباشه و برای اینکه معلوم نبود چقدر معطل بشیم یک کتاب جیبی گذاشتم تو کیفم که اونجا مطالعه کنم. آره دیگه یعنی می خوام بگم من بچه مثبتم و اهل مطالعه و تفکر و این حرفها, حالا شما هم اگه چیزی میدونید آبروداری کنید به روم نیارید یا حداقل به خودم بگید! خلاصه اینکه تقریبا 1ساعتی در حال کسب دانش و معرفت بودیم. کتاب "بریدا" نوشته " پائولو کوئلیو " رو احتمالا اگه نخونده باشین اسمش رو شنیدین. یک جایی تو این کتاب نوشته بود: " ما ابدی هستیم چون جلوه ای از خداوندیم. برای همین از میان زندگی ها و مرگهای بسیار می گذریم, از نقطه ای بیرون میزنیم که هیچ کس نمی شناسد و به سویی میرویم که هیچ کس نمیداند. در بعضی از حلول ها تقسیم میشویم. روح ما درست مثل بلورها و ستاره ها, درست مثل سلول ها و گیاهان تقسیم میشود. روح ما به 2روح دیگر و این 2روح تازه به 2روح دیگر تقسیم میشوند و بدین ترتیب در طول چند نسل بر بخش بزرگی از کره زمین پخش میشویم. ما بخشی از روح جهان هستیم. اگر روح جهان فقط تقسیم شود هرچند گسترش می یابد اما ضعیف میشود پس همانطور که تقسیم میشویم دوباره با هم ملاقات می کنیم, ملاقات با بخش دیگر. و نام این ملاقات دوباره عشق است. ( اگه پیش خودتون فکر کنید که اَه بابا اینم گیر داده به عشق و مشق و اینا خداییش حق دارید ولی خوب تا آخر مطلب که بخونید خودتون ضایع میشید حالا از من گفتن
جوهره آفرینش مفرد است و این جوهره عشق نام دارد.(همون که شاعر میگه: طفیل هستی عشقند آدمی و پری) عشق نیرویی ست که ما را باردیگر به هم می پیوندد تا تجربه ای را که در زندگی های متعدد و در مکانهای متعدد جهان پراکنده شده است بار دیگر متراکم کنیم. " به عبارتی همون قانون بقای جرم و انرژی
واما تفکرات بنده: مگه روح چیزی ورای جریان زندگی, سیستم عصبی و عوامل حیات بخش ماست؟ تمام آنچه که ما بعنوان حس میشناسیم نتایج یک سری واکنشهای شیمیایی و البته فیزیکی سیستم عصبی و سلولهای بدن ماست. مگر نه اینکه وقتی از لحاظ جسمی خسته ایم پکر و بی حال میشیم و اصطلاحا از لحاظ روحی هم احساس خستگی می کنیم و برعکس!؟ پس قضیه تقسیم روح چیه؟ شاید منظور همون انرژی باشه که صرف زایش یک موجود میشه. حالا اگه قراره روح اونی باشه که گفتم چی میشه که گاهی چیزی رو حس می کنیم که هیچ ارتباطی باهاش نداریم!؟ تاثیر انرژیها. جذب میدانهای مخالف. میگما اگه کسی قبلا چنین تئوریی ارائه نکردِس بگوید(به سکون ی) من زودتر بجنبم
پ.ن: اگه بین خوانندگان محترم این وبلاگ کسی اصفهونی تشریف داره بگه جمله آخر مشکل نداره که؟

Tuesday, April 19, 2005

آلبالو پلو و دانشگاه شریف

دیروز برای یک جلسه آموزشی مربوط به کارم رفتم تهران. یک سَری به دانشگاه عزیز شریف زدم. دفعه قبل اوایل مهر ماه پارسال بود که رفتم. تو این دانشگاه من هم خاطرات بد داشتم هم خوب اما در کل دوره خیلی دوست داشتنی بود برام. تجربیات زیادی بدست آوردم و دوستای خیلی خوبی پیدا کردم. دیروز که داشتم قدم میزدم تو دانشگاه و دانشکده دلم گرفت, چقدر همه غریبه بودن. اما 2نفر هستند که من هربار میرم دانشگاه میبینمشون یکی دختری که مسئول سایت دانشکده است و همیشه خیلی خوش اخلاق با اکانت خودش وارد میشه و کامپیوتر در اختیار من میذاره, یکیم آقای باقری مسئول کتابخونه دانشکده که همیشه خندان کلی سلام و احوال پرسی میکنه فکر کنم اکثر بچه های شریف بشناسنش چون فکر کنم نمیشه کسی شریفی باشه اما گذارش به کتابخونه دانشکده فیزیک نیفتاده باشه. یکی از بچه های هم دوره ایم,نسرین, رو دیدم که 4 سالی میشد ندیده بودمش و همه ازش بی خبر بودن داره فوق شبانه شریف میخونه بابا مایه دار! من اگه 10000000 پول داشتم میرفتم یک دانشگاه حسابی خارج از ایران درس میخوندم. خلاصه بعد از کلی دانشگاه گردی و یاد ایام کردن با زهرا رفتیم انتشاراتی که باهاش قرار داشتیم. در حین آموزش این دوست ما حرص میخورد از اینکه مجبوره زیر دست کسی که از خودش پایینتره آموزش ببینه اما به نظر من وقتی من تا حالا با فرانت پیج کار نکردم دوره ش رو هم ندیدم حالا هم وقت ندارم کلی زمان بذارم برای یادگیری و ضمنا یکی هست که توی مدت کوتاه بطور فشرده یادم بده حالا حتی اگه طرف دیپلمه باشه ( البته من نمیدونم مدرک اون خانم چی بود ) اما بلد این کاره چه اشکالی داره؟
برای ناهار چون من هوس ساندویچ هایدا کرده بودم قرار شد بریم هایدا اما وقتی رسیدیم بدلیل نداشتن جا برای نشستن پشیمون شدیم و رفتیم زیر زمین کناریش رستوران هانی. من عاشق آش و سالاد کلم هانی ام. جاتون خالی یک آلبالوپلو دِبش هم نوش جان فرمودیم چون تو خونه ما هیچ کس غیر از من این غذای خوشمزه رو دوست نداره من هم از خوردنش محرومم. 2تا مساله که توجه ام رو جلب کرد: معتادی بود که کنار خیابون روزنامه بدست ایستاده بود و بدلیل چرت زدن یک حرکت نوسانی داشت, تو ماشین داشتم فکر میکردم اگه یک بار که میره پایین دیگه برنگرده بالا نقش خیابون میشه و شاید زیر چرخهای یکی از این ماشینها ... یکی دیگه هم خانمهایی که تابستان آورده بودن در حالیکه هنوز خیلی از آدمها با لباس گرم دیده میشدن. در ضمن من برج میلاد رو دیدم البته از دور و هیچ کج شدگی مشاهده نکردم فکر کنم بشه با خیال راحت از همت رفت و آمد کرد

Saturday, April 16, 2005

نشئه عشق

دوشادوش من راه می روی, کنارم می نشینی و دستانم را در دستانت می گیری. لذت عشق از سرانگشتانت به درون رگهایم رخنه می کند و تمام ذرات وجودم این لذت را می نوشد. بیدار می شوم, صدای اذان صبح مسجد محل در گوشم طنین می افکند. همچنان چشمانم بسته است. تکان نمی خورم. می ترسم! می ترسم اگر چشمانم را باز کنم تاریکی دنیای واقعیت لذت رویاییم را بدزدد. قَلت نمی زنم, درست مثل کودکانی که پرنده ای در آغوش دارند و می ترسند با تکان خوردنشان پرنده شان بپرد. ای کاش می توانستم این لذت را با تو تقسیم کنم تا تو هم بیابی آنچه را می خواهی
یکشنبه 2/12/83
*
خوب شاید گاهی اوقات اینجا ی چیزایی هم از دفتری که قبلا توش می نوشتم, بنویسم مثل همین متنی که در بالا اومده. شما چقدر به خوابهاتون اعتقاد دارین؟ اصلا تا حالا شده خوابی ببینید و تعبیر بشه؟ فکر می کنید این خوابه که تعبیر میشه یا تاثیر اون, حالا مثبت یا منفی, یاعث میشه آدم خودش کاری بکنه که نتیجه اش تعبیر اون خوابه؟ بگذارید موضع خودم رو مشخص کنم. من خودم عقیده ام همون تاثیره. جالبه بدونید من یک دوستی دارم که به خوابهای من شدیدا معتقده!!!!!!!!!!!!؟
*
دوست میداشتم لذتی به تو بدهم که تا کنون هیچکس به تو نداده است اما در ضمن که من مالک این لذتم نمی دانم چگونه آنرا به تو بدهم. میخواستم با چنان صمیمیتی ترا خطاب کنم که هیچ کس تا کنون نکرده باشد.میخواستم به جایی بیایم که تو در آن چه بسا کتابها را پی در پی میگشایی و میبندی و در هر یک از آن کتابها چیزهایی را جستجو میکنی که تا کنون درنیافته ای. بجایی که تو هنوز در آن منتظری. بجایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز بخاطر تو نمی نویسم و برای تو جز بخاطر این ساعات

Friday, April 15, 2005

لینک از همه نوع

این بار تصمیم دارم اینجا چندتا لینک بگذارم. از کجا شروع کنم اممممممممم
*
*
این قالیباف هم حرفی زده ها "مسدود شدن سایتها نشان از فضای باز کشور دارد" البته یک حرف حسابی هم زده خداییش اونم اینکه تو
مملکت ما یا اصولا تصمیم گرفته نمیشه یا اگرم تصمیمی گرفته بشه قدرت اجرایی برای تحقق آن وجود نداره
*
!!!!!!!!!!!!!!جان من این بوسه عاشقانه جناب کروبی رو ببینید
*
جامعه مدرن و لزوم آپدیت شدن دین البته من که میگم حتما یک نفعی درش هست ای بابا خوش بین باش بچه! سقط جنین و مصلحت گرایی در حاکمیت اسلامی ایران
*
اگر مایلید با فمینیسم و شاخه های اون بطور علمی آشنا بشید یک سری اینجا بزنید. من که به نظرم کار جالب و خوبی کرده خودتون بخونید و قضاوت کنید
*
مولوی آمریکا را تسخیر میکند ایول مولوی, بابا قدرت
*
و اما این اخری هم برای عاشقان دل سوخته جناب داریوش عزیز. امیدوارم حالشو ببرید. من که کلی با آهنگاش حال میکنم

Wednesday, April 13, 2005

عشق و فراموشی

ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار
خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار
********************************

یادش به خیر دوره کارشناسی! چه دوران خوشی بود! چه روزایی داشتیم با بچه ها
آره! اما الان مثل یک توپ چهل تکه هر کدوم یک جای دنیا افتادیم
راستی ... و ... رو یادته؟ چه عاشق و معشوقی بودن!؟
آره آره! خبری داری ازشون؟
دیروز بطور اتفاقی تو خیابون ... رو دیدم. حال و احوالی کردیم, سراغ ... رو گرفتم ازش. چهره اش توهم رفت و گفت: خیلی وقته فراموشش کردم
چرا؟ مگه چی شده؟
نپرسیدم. اگه دوست داشت خودش می گفت. اما می دونی از دیروز تا حالا چی فکر من رو مشغول کرده؟
آره
می دونی!!!؟
اینکه چطوری میشه آدم عشقش رو فراموش کنه!؟
درسته
نتیجه؟
می دونی, فکر می کنم بستگی به نوع عشقشون داره
مگه عشق چند نوعه؟
چهار نوع, 2نوع ساده و 2نوع مرکب. عشق از روی احساس و عشق از روی عقل 2نوع ساده اند. عشقی که از عقل به احساس گذر کنه و عشقی که از احساس به عقل گذر کنه 2نوع مرکب. اگه عشق از نوع اول باشه بعد از یک مدت غم و غصه خوردن میتونی براش یک جایگزین پیدا کنی و اولی رو فراموش کنی. اگه از نوع دوم باشه میتونی براحتی خودت رو قانع کنی و از خیر همه چی بگذری. اگه از نوع سوم باشه بعد از 3-4 بار صحبت قانع میشی و دوست داشتن رو جایگزین عشق می کنی. اما اگه از نوع چهارم باشه هیچ وقت نمی تونی فراموش کنی و تا آخر عمر می چسبی به همون عشقت و با غم و غصه هاش هم حال می کنی
میدونی چیه؟ کاش من از دسته پنجم بودم
کدوم دسته؟
اونی که میگه
عشق آن باشد که حیرانت کند
بی نیاز از کفر و ایمانت کند

Saturday, April 09, 2005

خوبی و بدی

بدی چیست؟! به جز خوبی که از گرسنگی و تشنگی خود رنج می کشد؟
شما هرگاه که با خویشتن خویش یکی باشید خوبید. شما آنگاه خوبید که بکوشید از خود بدهید, در گفتار خود تماما آگاه باشید و با عزم تمام و گامی استوار به سوی مقصد خود بروید
خوبی شما در خواهشی ست که از برای رسیدن به خویشتن بزرگ خویش دارید و این خواهش در همه شما سرشته است. اما نزد پاره ای از شما این خواهش رود خروشانی ست که شتابان بسوی دریا می رود و رازهای کوهساران و نغمه های بیشه زاران را با خود می برد. نزد پاره ای دیگر این خواهش جوی همواری ست که خود را در پیچ و تاب هایش از یاد می برد و در رسیدن به ساحل دریا درنگ می کند
"برگرفته از کتاب "پیامبر" نوشته "جبران خلیل جبران
******************************
قول داده بودم درباره خوبی و بدی و جایگاهشون در دین بنویسم. این رو قبول دارین که سرشت انسان ذاتا خوبه و طالب نیکی کردن؟ پس چی میشه که گاهی آدمها بدی می کنند؟ اصلا تعریف خوبی و بدی چیه؟ مطلق اند یا نسبی؟
به نظر من خوبی اون چیزیه که سودش بیشتر از ضررشه, هم به خود آدم سود میرسونه و هم به دیگران و بدی هم عکس اینه. البته گاهی اوقات خوب نبودن لزوما به معنی بد بودن نیست. خوبی و بدی نسبی اند اما در روش, نه در اصل, بگذارید با مثال منظورم رو واضح بیان کنم, مثلا اکثر ما کمک کردن به دیگران رو بعنوان یک کار خوب مد نظر داریم منتها شیوه کمک کردن همیشه یکسان نیست. شما حتی اگر بخواهید به یک فردی که محتاج هست کمک کنید همیشه کمک مالی مفید نیست, چه بسا اون کمک مالی ضرر هم داشته باشه و کمک فکری مفیدتر باشه. اما این تفاوت شیوه در خوب بودن اصل تغییری ایجاد نمی کنه یا مثلا همین پدیده بدگفتن پشت سر دیگران یا در اصطلاح غیبت, شاید یک جمعی که دور هم میشینند و غیبت می کنند کلی هم بهشون خوش بگذره اما مساله اینجاست که وقتی از آدمی بدگویی می کنیم هم دید شنونده رو نسبت به اون شخص بد می کنیم و هم این حس بد درون خودمون تقویت میشه. نمی دونم شما هم چنین تجربه ای داشتین یا نه که وقتی احساس بد نسبت به دیگران درون آدم به وجود میاد حس میکنه از اون پاکی درونیش کم شده, من که اینطوریم. اما گاهی برای اینکه یک نفر رو در روابطش با یک نفر دیگه راهنمایی کنید مجبورید بدیهای اون فرد رو هم بگید. یا دزدی(نمی خوام گیر بدم), اگر کل دنیا هم با این کار حال کنند (که البته غیر ممکنه) بازم این کار نظم اجتماعی رو به هم میزنه و باعث میشه کار کردن و تلاش و لذت بی معنی بشه. این مورد رو فکر نکنم نسبی باشه! جایگاه این خوبی و بدیها در دین هم دقیقا همینه البته اگر بخواهید براساس نظر روحانیونشون بررسی کنید ممکنه اینطور نباشه. اما به نظر من اون قوانین هم تابع مکان و زمان میشه و اصلا غیرممکنه که موجودی که زندگیش اجتماعیه و این جوامع هم از لحاظ فرهنگ و تمدن متفاوتند و در حال تغییر بتونه از شیوه های ثابتی در زندگی استفاده کنه
اون چیزی که باعث میشه این انسانهای ذاتا خوب, بد بشن اینه که اولا توانایی ها و ارزشهای خودشون رو خوب نشناختند و دوما غیر قابل هضم بودن تناقضاتی که در جامعه دیده میشه و نظریه بدی در مقابل بدی و از همه مهمتر خودخواهی, خودخواهی, خودخواهی غلط. میگم غلط چون معتقدم بهترین شیوه خود دوست داشتن خوبی کردنه
من خودم حوصله پستهای زیادی طولانی رو ندارم برای همین سعی کردم مختصر و مفید بنویسم امیدوارم تونسته باشم منظورم رو واضح بیان کنم

Thursday, April 07, 2005

تولدی دیگر

سالها پیش توی یک روز قشنگ بهاری که درختها شکوفه کرده بودن, گنجشکها سرمست از عطر بهار شهر رو روی سرشون گذاشته بودن و نسیم خنک و لطیف بهاری تن آدم رو قلقلک می داد یک غنچه گل سرخ کوچولو خمیازه کشون با صدتا ناز و ادا چشماشو باز کرد و گفت : اووَاووَ... ای بابا گلم بودن گلهای قدیم.خوب منم با بهار متولد شدم! حالا ی چند روزی دیرتر, 17 فروردین. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم و اولین تبریک تولدم رو از شوهرخواهر گرامی دریافت کردم. تشکر از همه اونهایی که یادشون بود و تبریک گفتن. دو تا هدیه گرفتم که برام خیلی باارزش بود, یکی از یک دوست خیلی عزیز که کلی ذوق کردم وقتی بازش کردم, مثنوی معنوی, یکی هم از دوست و داداشی عزیزم که البته بیشتر جنبه معنوی قضیه مطرح بود! خوب یک سال دیگه هم از عمر گرانبها رفت. توی این یک سال کلی بزرگ شدم, کلی تجربه های جدید و کلی تلاش که امیدوارم نتیجه خوبی هم داشته باشه. تاسیس این وبلاگ که تو همین مدت کوتاه باعث آشنایی من با کلی آدمهای جدید شده. هم غصه داشتم هم شادی, هم شکست هم پیروزی که به نظرم همه اینها تجربیاتی هستند که اگه درست ازشون استفاده کنم باعث قشنگ شدن زندگی می شن. یکی از تجربیات بدی که داشتم دوری از یک دوست نازنین و خیلی عزیز بود که البته در کمال خوشبختی 2-3 روز قبل از تولدم دیدمش و یک تجربه قشنگی که داشتم این بود که من همیشه آرزو داشتم یک برادر می داشتم( چه انشایی شد) و تو سال گذشته این آرزوم برآورده شد. برادری که خواسته و ناخواسته باعث شد من خیلی چیزا یاد بگیرم همینجا هم تشکر می کنم ازش

Friday, April 01, 2005

دین

رزو مکن که خدا را جز همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد
"مائده های زمینی"
البته نظر من اینه که انسان در حد کمالش می تونه تا حد زیادی خدا رو هویدا کنه. مطلبی که علیرضا نوشته و کامنتی که یکی از
دوستان برای اون مطلب گذاشته بود باعث شد من کمی راجع به دین و اهدافش و اینکه چطوری پیامبرها, پیامبر شدن بنویسم
البته اینم بگم که اینا عقاید خود منه اما میشه سند هم آورد براش. از اونجایی که زندگی ما آدمها وابسته به اجتماع و محیط اطرافمونه و همه اخلاقیات رو هم نمیشه در قالب قانون اساسی تعریف کرد پس چیزی به اسم دین نیازه که افراد رو مقید به رعایت یک سری قوانین ذهنی بکنه که نتیجه ش یک جامعه متعادل و نیک بشه. بگذریم که تحریفات ایجاد شده در ادیان مختلف که شامل همه ادیان هم میشه تقریبا این هدف رو در فرع قرار داده و آنچه که الان بیشتر, مردم به عنوان دین بهش مشغولند عرفیست که متناسب با نوع فرهنگ و حکومت در قالب دین به مردم ارائه شده. از نظر من هدف تمام ادیان یکی بوده که حالا بسته به موقعیت مکانی و زمانی جزئیاتشون کمی تغییر کرده و با متمدن تر شدن جوامع کامل تر شده. قشنگترین تعبیر از هدف دین رو, به نظر من, دین زرتشت داره: پندار نیک, گفتار نیک, کردار نیک
اما اینکه چطور شد که پیامبر, پیامبر شد؟ همونطور که می دونید همه پیامبرها یک جورایی خلوت گزین و اهل تفکر بودن, مثلا محمد که مدتها در کوه نور به تفکر می گذرانده و یا زرتشت که خانواده اش رو رها می کنه و به دنبال یافتن پاسخ برای آنچه ذهنش رو مشوش کرده دور جهان می گرده و سرانجام برطبق منابع یونانی 7 سال در غاری در تنهایی به تفکر مشغول میشه و به همین صورت بقیه پیامبرها. پس چه نتیجه ای میشه گرفت؟ اینکه در هرکدوم از اون اعصار یک آدم معقول و اهل تفکر و شجاعی پیدا شده که بیشتر از بقیه حالیش می شده و برای اینکه بتونه حرفها و تفکراتش رو به مردم بفهمونه و بقبولانه اونها رو در قالب وحی الهی برای مردم بیان می کنه در صورتی که این وحی همون الهامات درونی و تفکراتش بوده. همینه که می بینیم در برخی دوره ها در یک جامعه 2-3 تا پیامبر داریم. متاسفانه تحریفات و خرافه پرستیهایی که وارد دین شده و خدای وحشتناکی که روحانیون دینی برای مردم ساختند باعث شده مردم حتی از فکر کردن هم بترسند و یا فهم و شعور خودشون رو در حدی نبینند که خودشون بتونند خدا و دین رو درک کنند. در مورد خرافه پرستی و پرداختن به فرعیات بطور افراطی این رو ببینید. من فکر می کردم تو ایران و بین مسلمونها این حرکات رایجه. متاسفم