... یاد من باشد

Friday, December 02, 2005

هیچوقت تجربه کردی؟

نمی دانم آیا می تونم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فرو هفتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست به پشتم بزنید آرام؟ بی آن که کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آن که بپرسید من که ام، از کجا آمده ام، و چرا این قدر دل دل می زنم، مثل گنجشکی باران خورده؟
نه. دیگر نمی توانستم. بعد از آن سفرهای دور و دراز، بعد از آن همه سال تنهایی و دوری از چشم های براق و سیاهی که با یک نگاه از پشت روزنه خانه اش زندگی مرا به آتش کشیده بود دیگر نمی توانستم سرگردان بمانم. آنچه را که می بایست از دست می دادم، داده بودم، خودم را فنای چشم هایی کرده بودم که شاید از پیش هم زندگی مرا زهرآلود کرده بود. و انگار به دنیا آمده بودم که در هجران چشم هایی سیاه و براق بسوزم. به جستجوی آن چشم ها در گردونه ای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود. بی آن که اختیاری از خود داشته باشم، در کاروانی از قلم ها و رنگ ها، در لابلای ذرات گل اخرا و سبزینه و لاجورد و رنگ انار، شهر به شهر می رفتم تا تصویرم را نقاشی روی قلمدانی بکشد و عاقبت در جایی که اصلا فکرش را نمی کردم اسیر نگاه های وحشی و معصومانه مردی شدم که شاید از پیش او را ندیده بودم. این دیگر از بد حادثه بود یا نه، اتفاقی بود که سرانجام باید می افتاد

تب و استخوان درد داشتن و اجبار به استراحت بهانه ی خوبیه برای درس نخواندن و تموم کردن کتاب پیکر فرهاد که 2 پاراگراف از شروع کتاب رو بالا نوشتم براتون


هیچوقت تجربه کردی وقتی یکی ازت می خواد دوستش داشته باشی و تنهاش نذاری چجور اون حس قشنگه قلقلک میشه؟ حس می کنی چقدر خوبه که می تونی تنهایی های دشوار یک آدم رو پر کنی. حتی بعضی جاها سعی می کنی مرزبندی های شخصیت رو گسترش بدی تا اون آدم راحت تر باشه و آرامش بیشتری بهش بدی. اما در عوض چه حس ناخوشایندیه وقتی می بینی یکی تو رو فقط برای مواقع تنهاییش می خواد. هیچوقت تجربه کردی؟

دلم شدیدا یک اتفاق خوب می خواد، چیزی که این روزا شدیدا کمیاب شایدم نایاب شده. حتی بارون های قشنگ پاییزی هم خودشون رو دریغ می کنن

7 Comments:

  • At 4:46 AM, Anonymous Anonymous said…

    حالا کی هست؟ ما هم تنهاییم والّا یک خوردتون رو هم به ما قرض می دین؟

     
  • At 11:38 AM, Blogger عاطفه said…

    ببخشید شما؟

     
  • At 2:36 PM, Anonymous Anonymous said…

    زیاد هم کمیاب نیست. پیدا میشه

     
  • At 7:52 PM, Anonymous Anonymous said…

    باید دست از رویاها برداریم آدمای زندگی ما خصوصیات آدمای کتابهارو ندارن اون آدمای کتاب حاصل رویاهای نویسنده هستند آدمهایی مثل ما. باید یکی را که در میان خودمان است با خصوصیاتی مثل خود ما دوست داشته باشی. آدمهایی مال جامعه واقعی انسانی نه جامعه ساخته شده ذهن نویسنده گان رویاپرداز. امیدوارم پیدایش کنی.

     
  • At 3:33 AM, Blogger Donya said…

    اتفاق های خوب منم گم شده

     
  • At 8:24 AM, Anonymous Anonymous said…

    کاش این جماعت مهربان مغرور فراموشکاراندکی می دیدند می شنیدید و باور می کردند

     
  • At 9:10 AM, Anonymous Anonymous said…

    فکر کنم اگه قشنگ تر نگاه کني نشانه اي از اتفاقاته خوب مي بيني

     

Post a Comment

<< Home