... یاد من باشد

Monday, July 10, 2006

تلخم

شما کسی رو می شناسید که نیاز به دل داشته باشه؟ من حاضرم دلم رو بهش اهدا کنم فقط به شرط اینکه جراحش اونقدر خوب باشه که حتی ذره ای ازش جا نذاره. آخه میدونید می خوام بجاش برام یک تکه سنگ بذاره! شایدم نه، آخه نمی دونم این دل که می گن مربوط به کدوم قسمته، فقط میدونم از دستش به اینجام رسیده! نه یک ذره بالاتر اَ......ه، یعنی از دستش خسته شدم دیگه! همش یا می گیره! یا تنگ میشه، یا بهونه می گیره یا ... کلافه م کرده دیگه
اصلا یک معمار خوب می خوام، می خوام یک خونه از سنگ بسازه، بدون هیچ در و پنجره ای، بعد خودم و کتابام بچپیم توش، نپرسید از کجا چون نمی دونم. اصلا مثل اون جرثقیلی که دورش اسکلت ساختمون رو بسته بودن و خودش اون وسط مونده بود، اسمش چی بود!؟ اممممممممم یادم نمیاد الان
خب خودم می دونم که اینا راهش نیست، می دونم که باید یک کاری بکنم اما نمی دونم چه کار
یک چیز دیگه رو هم نمیدونم، نمیدونم کدوم ارزشش بیشتره یا بیشتر حال میده، اینکه یکی رو خیلی دوست داشته باشی و برهه ای از زندگیت رو به غصه خوردن بگذرونی و بعضی وقتا هم لذت ببری یا اینکه خودت رو بیشتر دوست داشته باشی و اون لذت های کوتاه و دوست داشتنی رو تجربه نکنی
دیگه اینکه نمی دونم فاجعه ای به این عظمت به اسم زندگی برای چی؟؟؟
اصلا خوب که فکر می کنم می بینم هیچی نمی دونم فقط از 2تا چیز مطمئنم،اولیش اینکه این کتاب خداحافظ گری کوپر محشره دوم اینکه زندگی یک سرنوشت یونانیه، یک سرنوشت یونانی محض
خودم میدونم که تلخ و خسته کننده شدم اما خب تقصیر من نیست. خسته ام، خیلی خسته

3 Comments:

  • At 2:48 PM, Anonymous Anonymous said…

    در مورد اون اولی لطف کن کسی رو پیدا کردی منم خبر کن!

     
  • At 8:58 PM, Blogger Donya said…

    کمی به خودت استراحت و فرصت بده.. کارایی که دوست داری و بهت انرژی می ده را انجام بده.

     
  • At 12:32 AM, Anonymous Anonymous said…

    امان از این دل! نظرت رد مورد یه سفر چیه؟ بهتر نیست یه کم از این افکار دور باشی بعد دوباره دربارشون فکر کنی؟

     

Post a Comment

<< Home