... یاد من باشد

Friday, October 27, 2006


Wednesday, October 18, 2006

دیدین خانواده ها بخصوص مامان ها یا کسانی که مثلا خیلی آدم رو دوست دارن خیلی وقت ها با استدلال به همین دوست داشتن و اینکه خیر ما رو می خوان، سعی می کنن مانع انجام بعضی کارها یا حتی داشتن برخی طرز تفکرات بشن!؟ بعضی وقت ها که اساسی میرن رو اعصاب آدم. همیشه به این فکر می کردم که من اگر واقعا کسی رو دوست دارم این حق رو هم براش قائل می شم که خودش اونطور که دوست داره عمل یا فکر کنه، من هم می تونم تجربیاتم رو در اختیارش بگذارم تا اگر دوست داشت استفاده کنه نه اینکه مجبورش کنم چون دوستش دارم. تا اینکه چند شب پیش در حین خوندن کتاب "یک مرد" به این جملات برخوردم: عشق آن نیست که به دیگران، به آنهایی که می خواهند مبارزه کنند و در راه آن بمیرند، زنجیر بزنی. عشق آنست که بگذاری در راهی و به شکلی که انتخاب کرده اند بمیرند

Wednesday, October 11, 2006

انسان ها عجب دمدمی مزاج هستند! وقتی از آنها توقع داری هیچ چیز به تو نمی دهند و وقتی دیگر ناامید شدی همه زندگی را در اختیارت قرار می دهند. همه زندگی؟ آری گاهی یک فحش یا یک سیگار همه زندگی است
یک مرد - اوریانا فالاچی

Saturday, October 07, 2006

بر ما چه می گذرد!؟

زمان: جمعه، 14 مهر 1385، ساعت 5:20 بعدازظهر
مکان: مترو، خط میرداماد، واگن ویژه بانوان

قطار شلوغه و جا برای نشستن نیست، حتی کنار دیواره های قطار که صندلی نیست مردم رو زمین نشسته اند. کیفم سنگینه، می ایستم جلوی ردیف صندلی های پر که اگر جایی خالی شد بتونم بشینم. توی هر ایستگاه به تعداد جمعیت اضافه می شه، شلوغ وشلوغ تر. از بین جمعیت صدای جیغ خفیفی بلند می شه، اهمیت نمی دم، خب احتمالا توی این شلوغی پایی له شده یا آرنجی به پهلویی خورده. چند ثانیه بعد بازهم صدای جیغ بلند می شه اما اینبار بلندتر از قبل. حرفی فریاد کشیده می شه، صدا بین جمعیت می پیچه و تا از انتها به ابتدای قطار برسه تبدیل به فریادی مبهم می شه. بازم اهمیت نمی دم، اما اینبار عده ای سرک می کشن تا ببینن چه خبر شده! کم کم صداها بلندتر می شه، جیغ ، فحش ... به ایستگاه امام خمینی می رسیم، صندلی ها یکی یکی خالی می شن، می شینم. دعوا اوج می گیره، حالا جمعیت وسط واگن به صورت کولنی جمع شده اند، خب مردم ما عاشق تماشای صحنه های اکشن هستن، نمی شه بهشون خرده گرفت. دختری دوستانش رو تشویق به تماشا می کنه و می گه که عاشق تماشا کردن دعواست. چند نفر دختری رو که یکی از طرفین دعوا بوده به سمت ابتدای قطار می کشن، دختر همچنان فریاد می کشه و فحش میده. زنیکه ج...، ج... میدم! حرفهایی رو که لیاقت خودشه به من نسبت میده! کم کم جمعیت از اطرافش پراکنده می شه و چهره اش رو می بینم، چهره ی نازی داره، صورتی ساده و بدون آرایش، مانتو مشکی کوتاه، شلوار مشکی برمودا، جوراب سفید و کتونی که حالا در حین دعوا یک لنگه ش برای کتک زدن از پاش دراومده و توی دستشه. روسریش رو سرش می کنه و زیر لب می گه: کثافت! ناخنم رو شکست. در حالیکه کتونیش رو می پوشه رو به انتهای مترو داد می کشه: نمی دونم کتونیم رو می خواست چکار؟(..........) فکر کنم یکی یک کاریش کرده بود داغ بود!!!! خانمی از وسط قطار به سمتش میاد و می گه: اون از قیافش معلوم بود که آدم درستی نیست، اینا دعوا راه میندازن که کیف بزنن، تو نباید دهن به دهن آدم بی شعور بشی، حیف تو نیست! دختر کم کم آروم می شه اما تا وقتی از قطار پیاده بشه هر از گاهی پدرش رو نثار خواهر اون زن می کنه یا عنوان می کنه که کجای طرف دعوا لگد زده که اون آروم شده!!! من بابام سرهنگ سپاهه میدم کاری باهاش بکنن که از 10 جاش دربیاد!!!!!!!.... باور کنید قطار مترو بود نه چاله میدون
پ.ن 1: خود سانسوری بعد از تحریر
پ.ن 2: خانم های وبلاگ نویس لطفا یک سری اینجا بزنید، فقط 5 دقیقه

Monday, October 02, 2006

اندیشیدن به خونسردی بسیار بهتر است از تصمیم گیری از سر استیصال
مسخ - کافکا